صبح که بر می خیزم های های دلم برپاست صدای فنجانها بلندمیشود برای نشستن دونفره مان و من میفهمم که یکی ازفنجانها قلبش هرروز میشکند
کاش بودی تا با تو جان می گرفت هر صبح لبخندی که خسته است از نیامدنت از روزهایی که بدون تو به پایان می رسد کاش بودی ...