متن حسرت دیدار
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات حسرت دیدار
کاش بهتر میشد احوالِ دلم،
با نگاهِ پرشرارِ دلبرم!
بوسه باران میشد از، لبهای یار،
گل به گل، اندامِ دل؛ سرتاسرم!
کاش یارم، از سفر برگردد و،
شورشی دیگر بگیرد باورم!
اری گناه میکنم،
آن دم که در خیال خود.
محکم در آغوش منی.
نگاهم کن؛ تو را می خوانم از دور
قطار رفتنت، سنگین گذر کرد
شمردم یک به یک، هر واگنی را
همه، احساس من شد، چون گلی زرد
مسیر رفتنت، بی انتها هست
نگاهم در رهت مانده است؛ برگرد
بی تو بعید است،
جان سالم در ببرم از این همه دلتنگی.
کاش پایان همه دلتنگی هامون.
رسیدن به تو بود.
گاهی، تپش عشق، کمی میخواهم
از بارشِ «احساس»، نمی میخواهم
وقتی که دلم، خسته از این دنیا هست
چشمان و لبِ یار، دمی میخواهم
چشمِ تو دریایِ احساسِ ناب،
چشمِ من، خون گریست از التهاب.
خندهات، آرامشی در جانِ شب،
سایهات افتاد بر دل، بیجواب.
رفتی و شبهای من بیصبح شد،
سینهام لبریزِ آه و اضطراب.
عطرِ تو، پیچید در رؤیای دور،
نامِ تو آمد به لب، بیاجتناب.
ساهر از شوقِ تو آتشخانه شد،...
در سینه ی ما،
حسرت دیدار کسی نیست به جز تو
یک لحظه ز من جدا نشد،
حسرت دیدار تو ای دوست.
از فکر تو بیرون نروم،
تا به تنم هست جان و نفسی.
فکر چشات نمیزاره،
که خواب به چشم من بیاد.
با فکر تو بیدارم.
آن لحظه که تو خوابی
مواظب خودت باش جان من ...
این روزها دلم هزار بار در نبودنت میلرزد، انگار هرثانیهاش بوی دلتنگی میدهد.تو که نباشی، همهچیز بیرنگ میشود.
یادت نرود، ما هنوز جاهای زیادی هست که باید باهم برویم. باید یک روز غروب کنار دریاچهی زریوار بنشینیم، سکوت کنیم و به صدای آب گوش...
نیمه ای از قلب من در چشم تو افتاده گیر،
نیمه ی دیگر پی چشم انتظاریِ تو مُرد.
چو میروی بی من نرو.
به کام دل نمی گردد جهانم،
اگر در روزگارم تو نباشی.
من نمیدانم چطور باید دوریات را تحمل کنم،
وقتی هر لحظه، نبودنت
مثل صدای بمب،
در دلم میافتد و مرا از درون ویران میکند…
برگرد…
نه برای پایان جنگ، نه برای آرامش شهر…
برگرد برای صلح دلم
به کام دل نمی گردد،
اگر در روزگارم تو نباشی.
دلم،
نه صدای تو را،
نه نگاهت را،
که خودِ حضورت را میخواهد…
نه در خیال،
نه در خاطره،
که همینجا،
همین حالا،
در آغوشم.
دلم،
بغلت را میخواهد…
نه برای پنهان شدن از دنیا،
که برای آرام گرفتن در جهان تو.
تا دیروز،
اگر کسی میگفت:
«عشق، بوی خاصی...
روی سخنم با توست
چگونه دلت آمد و گفتی بروی بی من
من اگربودم نیرنگ میزدم برحضرت عزرائیل
سرش گرم میکردم با همان ترفند حوایی خویش
خرده مگیر برمن که این هم خیال خام دل تنهای من است
هجوم می آورد دلتنگیها درشب
میمکد عصاره وجودم را
می رباید خواب را ازچشمانم
تورا می بینم
و کارگردان سناریوی با تو بودن میشوم
کاش فاصله ها کم بشود،
تا بوسه ی تو مرحمی باشد بر زخم های کهنه ام.