سالهاست قاتل اردوگاهی شده ام که آواره ترین لحظه های درد را به صلّابه کشیده طوفانِ طراق طپانچه ی تپانچه های طاق باز را از طمطراق انداخته کلاغ ها آبی خیس لیز هیز شاید هم صابونی اند خروش خروس مُشتی جوجه ی پاییز ندیده را کنار قابِ برفکی ، پیچ...
اعدامی لحظه ای مکث کرد و بوسه ای بر طناب دار زد...!دادستان گفت؟صبر کنید این چه کاریست؟زندانی لبخندی زد و گفت:بیچاره طناب نمیزاره زمین بیفتم....اما ادم ها!!!بدجور زمینم زدن!