حالا تو مراد منی و شعر مریدت حالا نفسی میشود آیا نکشیدت هر بار گرهخورده نگاهت به نگاهم یک چشم به حرف آمد و یک چشم شنیدت دلبستگی ساقه خشکیده و ریشهست دل بستنِ انگشت من و موی سپیدت بیعطر تنت سخت پریشانم و ای کاش میشد کمی از حجره...
مرا بغل کن و با آسمان بیامیزم مرا که چشم و سر و دست و سینهام خاکاند اگر تمام زنان عشوه و ادا بشوند دلم نمیلرزد، چشمهای تو پاکاند