پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بهار جاناین شهرِ پُر بی حرفیستتا مغزِ استخوانِ آرزویش برف باریده ...کاش این بار که آمدیبرایمان کمی خیالِ خوش بیاوریدیگر کسی با هیچ هوایِ تازه ای اهلِ تو نمی شود...
تو که نمیدانیدر خیال تو پیچیدن عجب هوایی دارد......
پاییز . . ..شبیه زنیستکه خورشید از لا به لایموهای پشت گوش انداخته اش طلوع میکند ودر نگاه جوانیِ در آینه جامانده اش غروب .وروز به روزپا به پای عشق پنهانی اش پیر میشود......
لبهایتو وچشمِ منکه دیوانه وار می بلعدشبرای روزِ مباداچه لذتی داردعشق بازی ِلبخند و نگاه...
تمام دارایی من دلی ستکه احرام بسته وقصد طواف نگاه تو را کرده...