بهار جان این شهرِ پُر بی حرفیست تا مغزِ استخوانِ آرزویش برف باریده ... کاش این بار که آمدی برایمان کمی خیالِ خوش بیاوری دیگر کسی با هیچ هوایِ تازه ای اهلِ تو نمی شود
تو که نمیدانی در خیال تو پیچیدن عجب هوایی دارد...
پاییز . . . . شبیه زنیست که خورشید از لا به لای موهای پشت گوش انداخته اش طلوع میکند و در نگاه جوانیِ در آینه جامانده اش غروب . و روز به روز پا به پای عشق پنهانی اش پیر میشود...
لبهای تو و چشمِ من که دیوانه وار می بلعدش برای روزِ مبادا چه لذتی دارد عشق بازی ِ لبخند و نگاه
تمام دارایی من دلی ست که احرام بسته و قصد طواف نگاه تو را کرده