شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
شرمنده از آنیم که در روز مکافات اندر خور عفو تو نکردیم گناهی!...
چون زبان راز دل نمی داندچیستش چاره غیر دلتنگیچون نداند زبان رومی رااز حسد تنگدل شود زنگی...
ستاره ای نه مهی نه فرشته ای نه گلی نهکه هرچه گویمت آنی چو بنگرم به از آنی...
عاشق آن نیست که هر لحظه زَنَد لافِ محبتمرد آن است که لب بندد و بازو بگشاید...
از روز من و بخت من ای دوست چه پرسی؟بی روی تو و موی تو این تیره شد آن تار!...
میانِ ما و تو مویی علاقه بود گسستی......
مرا کز عشق می سوزم ز دوزخ چند ترسانیکسی از مرگ می ترسد که در دل خوف جان دارد...
.عاشٖق آن نیست که هرلحظه زند لاف محبتمرد آنست که لب بندد و بازو بگشاید...
عاشقآننیستکههرلحظهزندلافمحبتمردآنستکهلبببنددوبازوبگشاید...
چه نسبت با شکر داری که سر تا پای شیرینیچه خویشی با قمر داری که پا تا فرق زیبایی...
طلب از خدای کردم که بمیرم ار نیایی...
تا دل به هوای وصل جانان دادملب بر لب او نهادم و جان دادم...