پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
بی نشان ماندم اسیر جذبه ی سرد زمین؛دستهای مهربانت کو؟......
تنها صدایی که سکوت خزان قلبم را میشکند، آواز خش خش برگهائیست که در زیر قدمهای سنگینت بر فرش رنگین شهر بهترین سمفونی شهر را می نوازد...
مواظب گرمای دلت باش،تا کاری که زمستان با زمین کرد زندگی با دلت نکند....!...
نفسی بخند با منکه هوای نَفَسمبی «تو» پس است!...
و شب فصل چیدن شعر از چشمهایت! ️️️...
مرا دعوت به چشمت کن...که مشتاقم به قربانگاه زیبایم!...