سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
در میانِ ابرهای دود و تَنَه، زنِ چتری، گام بردارد، شاد و رَهَنَه.چترِ او، رنگین کمانی در نسیم،می رقصد با باد، در رقصی بی تَکَلُّف و رَحِم.پرندگان، نظاره گرِ این منظره ی دل انگیز،پر می گُشایند، در آسمانی بی مَرز و بِی تَحَدُّد.قطراتِ باران، بوسه ای بر چترِ او،نغمه ای می آفرینند، شاد و نغمه خُوان و سَروَد.هر قدم، گامی به سوی روشنی،هر نفس، نَفَسی از سرِ شوق و شادمانی و بَس.زنِ چتری، تندیسِ امید و رهایی،در تاریکیِ شب، ...
در بارانی که همه جا را مرطوب کردهنور خورشید روی شاخه های بی برگ می تابدقطرات درخشان باران پیدا استشبنمی روی درختان بی برگ پیدا می شودشاخه های بی برگ، از روی باران می خواننداشک های آسمان را به دامن خود می برندمرواریدی که روی شاخه ها درخشان استزیبایی را به دل هر کسی می رسانند...
پنجره باز کن و بگذار بارانآواز آرامش را بر روی شیشه بنویسدقطرات باران، همچون پروانه هایی زیبابر روی قلب ما می نشیننددر آغوش شب بارانی، صدای همه ما همچون صدای امواج دریا، به گوش می رسدقطرات باران، همچون دانه های طلاداستان هایی از عشق و امید را در خود پنهان دارندپنجره، همچون صفحه ای سفیدآماده است تا داستان های باران را بر روی خود بنویسدشیشه، همچون بوم نقاشیآماده است تا داستان های باران را بر روی خود خلق کند...