شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
در بارانی که همه جا را مرطوب کردهنور خورشید روی شاخه های بی برگ می تابدقطرات درخشان باران پیدا استشبنمی روی درختان بی برگ پیدا می شودشاخه های بی برگ، از روی باران می خواننداشک های آسمان را به دامن خود می برندمرواریدی که روی شاخه ها درخشان استزیبایی را به دل هر کسی می رسانند...
از حال و هوای جوانی خارج نمی شود،دلش پر از مروارید است.دریا! شعر: آرزو عبدالخالق ترجمه: زانا کوردستانی...
ستاره های شبی. ماه می شوندکم کم ترانه های دلی، آه می شونددلواژه های سِحر شبانگاه می شوندگویی تمام کوه غم روی سینه ایمثل سبکترین پری از کاه می شوندحال و هوای ثانیه ها بسکه دیدنیستپروانه های لحظه دلخواه می شوندآنجا هجوم شوق و ارادت حکایت-آئینه های شسته از اکراه می شوندوقتی نسیم رازقی و پونه می وزدسرشانه های پنجره کوتاه می شوندانگار کوچه های پر از عطر عاشقیبا سوز و ساز زمزمه همراه می شونددر بی کران شوق و تمنای...
سال هاست از گوشه ی چشمشن می ریزدآنقدر که خانهبه بیابانی خشکبدل شده است-از دست های توموسیقی آبی آب را شنیدمتو بر بالای یک موج نجیببه خانه ام رسیدیو ضربان قلبت رامثل مروارید بر گردنمآویز کردیمرگ رااز لابه لای دست هایم بیرون کشیدی -مرگ خواهش عجیبی بودلابه لای دست هایما-حالا نگاه کن عزیز منچطور در حجم همپراکنده می شویمو از زخم های هم به هم راه.... دیگر تحمل جنازه ها را نداریمدل میخواهد مثل دریاموج بسازد...
عمری راصرف مروارید شدن کردمتو کنار دریاصدف خالی جمع می کنی......
* قند * خون مادر بالاست ، دلش اما همیشه * شور * می زند برای ما . . .اشکهای مادر ، مروارید شده است در صدف چشمانش ؛ دکترها اسمش را گذاشتهاند آب مروارید !حرفها دارد چشمان مادر ؛ گویی زیرنویس فارسی دارد !دستانش را نوازش می کنم ؛ داستانی دارد دستانش . . ....
امروز صبح دیگریست ...به لبهایت گلهای سرخ بزنگردنبندی از مرواریدهای دریاناخنهایت را به رنگ دلم رنگ کن...
بسترم صدف خالی یک تنهاییستو تو چون مروارید گردنْآویزِ کسانِ دگری...
هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی میریزد ، مرواریدیصید نخواهد کرد ....