سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
گفته بودی بروم و نگران هیچ چیز نباشم؛که اگر بروم و برگردمهمه چیز سرجایش خواهد ماند وآب از آب هم تکان نخواهد خورد؛اما وقتی که برگشتمپدرم چشمانش کم سو شده بودو مادرم دستانش کم طاقت.کوچه ها خیابان شده بودند وخانه های قدیمی محله مان، برج.پیرمرد کفاش سر گذرمانقاب عکسی با ربان مشکی شده بودو پیکان قراضه ی توی حیاطمان دیگر خبری ازش نبود.تو گفته بودی بروم و نگران هیچ چیز نباشم ومن رفتم و یادم رفت از تو بپرسم که اگر روزی به تو با...
و من برای همه ی قاب های خالی شهرعکس دونفره مان راآرزو می کنم....
هر آدمی در زندگی باید یک نفر را برای تقسیم شادی هایش داشته باشد؛ که هر وقت به جایی رسید، قله ای را فتح کرد، دستی را گرفت و قلبی را شاد کرد، او باشد تا برایش تعریف کند و این شادی را با او سهیم شود.هر آدمی باید یک الهام بخش صلح و آرامش در زندگی اش وجود داشته باشد؛ که در روزگار سختی و تنگدستی مرهم زخم هایش شود، که در پرتگاه های هولناک و گاه غم انگیز دستش را بگیرد ، که تنها او باشد که همه ی بدقلقی هایش را تاب بیاورد و از کنار او ماندن خسته نشود....