گفته بودی بروم و نگران هیچ چیز نباشم؛
که اگر بروم و برگردم
همه چیز سرجایش خواهد ماند و
آب از آب هم تکان نخواهد خورد؛
اما وقتی که برگشتم
پدرم چشمانش کم سو شده بود
و مادرم دستانش کم طاقت.
کوچه ها خیابان شده بودند و
خانه های قدیمی محله مان، برج.
پیرمرد کفاش سر گذرمان
قاب عکسی با ربان مشکی شده بود
و پیکان قراضه ی توی حیاطمان دیگر خبری ازش نبود.
تو گفته بودی بروم و نگران هیچ چیز نباشم و
من رفتم و یادم رفت از تو بپرسم که اگر روزی به تو بازگردم
باز همانطور مرا دیوانه وار دوست خواهی داشت؟
حال آن که حتی تمام وطن و تمام پاره های تنم را
از من ربوده باشند!؟
ZibaMatn.IR