یکشنبه , ۴ آذر ۱۴۰۳
حال من را ازخودت گاهی بپرس،این دل دیوانهنبضش پیش توست...
پاییز آمدانارها رسیده اندتوکیمی رسی...؟!...
از من نپرسید:چند سالانتظارش را کشیده ای؟که چشم های منحرف بهار و پاییز را نمی فهمد.همینقدر بگویم که دوستش دارمهمینقدر بدانید که نمی داند......
تمام کوله بارم مهیا ستقلبی که باید بتپدچشمی که باید ببیندپایی که باید برودو دستی که باید بگیرد،من آمده امیک بار عاشق شومیک بار زندگی کنمو یک بار عاشقانه بمیرم،فرصت کم است ای معجزه ی آسمانحالا که آمده امفقط خیره شو به منتا یکی از استخاره ها را خوب بیاورم،این ستاره هایی که در شب می درخشندتیرهایی ست که منبه یاد تو به قلب آسمان زده ام......
بی یادِ تویادمبه کجا می رودای همه جایادِ تودر یادِ من...
خورشید را دوست داشته باشی یا نههر روز صبح طلوع میکنددرست مثلِدوست داشتنِ تو در من..!...
شعر نوشتن بلد نیستی!شعر خواندن نمی دانی!کمی راه برو...بخند،مو پریشان کن... شعر شدن که بلدی؟...