سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
یه بغل مِهمانم کن، بخدا وقتی نیستزندگی کردن ما، آه در بندی نیستیه بغل مهمانم کن،دِلخوری، که باشیشاید آرام تواَم، شاید مَرحم باشییه بغل مهمانم کن،خواستی مُشت بِکوبشاید دَردم گیرد، شاید راضی باشییه بغل مهمانم کن نگرانی،خوب به دَرَکشاید لازم باشم، شاید جانان باشییه بغل مهمانم کن،قلبم ایستاد از درد شاید مجنون باشم، شاید لیلی باشییه بغل مهمانم کن،حَرف مُفت است، باشد!شاید حَرفت باشم، شاید شِعرم باشییه بغل مهمانم کن،به دروغم ...
ماییم که از تنهایی و دلتنگی به نوشتن روی آورده ایم:)!... کاش میدانستی ک همین متن های کوچک چه مرحم گوارایی است بر زخم دلم...
عزیزتر از جانم لحظه هایی که هیچ چیز و هیچ کس حال دلم راخوب نمی کند،آغوشت مرحمی ست برای دلتنگی ها و بی حوصلگی هایم ...همان تکیه گاه امنیکه وقتی به آن پناه می برم،تمام غصه ها و بی قراری ها فراموشم می شودو چقدر دلچسب است داشتن مهربانی چون تو ؛که تسکین همه ی نداشتن هاست...
در طریق عشقبازی امن و آسایش بلاستریش باد آن دل که با یاد تو خواهد مرحمی...