دستی تکان دادی و دستم را تکان دادم ! وقتی که رفتی ، از نفس انگار افتادم ! تا با تو بودم زندگی یک جور دیگر بود بعد از تو فهمیدم به چشمان تو معتادم ! رفتی و من هر لحظه با تقدیر می جنگم در سرنوشتم دایما درگیر اضدادم...
بی آن که بوی تو را بشنوم ریشه های سیاهم در تاریکی بیدار می شوند فریاد می زنند : بهار ، بهار شاخه های درختم من به آمدنت معتادم