شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
دستی تکان دادی و دستم را تکان دادم !وقتی که رفتی ، از نفس انگار افتادم !تا با تو بودم زندگی یک جور دیگر بودبعد از تو فهمیدم به چشمان تو معتادم !رفتی و من هر لحظه با تقدیر می جنگمدر سرنوشتم دایما درگیر اضدادم !قسمت نشد سهم دلم باشی و صدافسوسآخر غم عشق تو خواهد داد بر بادم !یکشب رها خواهم شد از زندان دلتنگییک روز می آیی که از هر غصه آزادم !ای کاشکی می شد فراموشت کنم هرچندمن با خیال و خاطره های تو دلشادم !رفتی ولی...
بی آن که بوی تو را بشنومریشه های سیاهمدر تاریکی بیدار می شوندفریاد می زنند : بهار ، بهارشاخه های درختم منبه آمدنت معتادم...