پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
می بینی؟هیچکسدیوارِ ما را ورق نمی زنددخترک!کاش کبریتی مانده بودمی شد نصفش کردیکی برای شب های نفتی اتیکی برای کتابِ تاریکِ من...«آرمان پرناک»...
صبح رخ داده که باور کند این دل،شاید پشت تاریکی ما هم،سحری می آید...
او کیستکه تلاش می کندبه خاموشیِ چراغِ آسمانبه بسیج کردنِ ابرهای جهانبه هاشورِ خانه های تقویمم...«آرمان پرناک»...
همواره به اندرزی که ساعات تاریکی برایمان می آورند، عقیده بسته ام. مسلما، شب عمیق تر و مقدس تر از روزِ سبکسر است. شب به حال انسان دل می سوزاند....
در تاریکی چشم گشودم،ولی،روشنایی های پس از آن چشم هایم را تاریک کرد.شعر: حاجی جلال گلالیبرگردان اشعار: زانا کوردستانی...
چرا یک آدم باید به حرف های تاریکی کسی گوش کند؟ هر چه نباشد حرف های تاریکی آدم با حرف های روشنایی اش خیلی فرق دارد. میان تاریکی آدم بیشتر شبیه خودش است تا دیگران و این خیلی ناجور است. فکر می کنم دیوانه خانه ها پر از آدم ها یی است که نمی ترسند حرف های تاریکی شان رابقیه بشنوند. / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
به نفع مان است که تاریکی هر چه که هست و نیست را بپوشاند. چون چیزهای خوب دنیا کمتر از چیزهای ناجورش است . آن مقدار چیز وحشتناکی که از تاریکی می زند بیرون در مقابل آن چیزهای وحشتناکی که تاریکی ها تو خودشان مخفی می کنند هیچ هستند . اگر تاریکی درون ما می گذاشتند همه ی آن چیزهای ترسناک خودش را به ما نشان بدهد ، آن وقت قدر تاریکی را بیشتر می شناختیم و بهترین اسم های دنیا را رویش می گذاشتیم. / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
اگر کتاب های ترسناک را بتکانی می بینی همه ی کتاب فقط توصیف تاریکی و سایه های عجیب و غریب بیرون و درون آدم ها ست . در صورتی که هیچ چیز مثل تاریکی به آدم ها آرامش نمی دهد . چون همان قدر که تاریکی چیزهای خوب را مخفی می کند چیزهای ناجور را هم از چشم ها می پوشاند . وقتی چیزی را نمی بینی و متوجه اش نمی شوی می توانی به خودت بگویی وجود ندارد و تاریکی این طوری بیشترین خدمت را به آدم ها می کند. / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده /...
اگر کتاب های ترسناک را بتکانی می بینی همه ی کتاب فقط توصیف تاریکی و سایه های عجیب و غریب بیرون و درون آدم ها ست. در صورتی که هیچ چیز مثل تاریکی به آدم ها آرامش نمی دهد. چون همان قدر که تاریکی چیزهای خوب را مخفی می کند چیزهای ناجور را هم از چشم ها می پوشاند. وقتی چیزی را نمی بینی و متوجه اش نمی شوی می توانی به خودت بگویی وجود ندارد . و تاریکی این طوری بیشترین خدمت را به آدم ها می کند . / محمد رضا کاتب / رمان رام کننده...
تاریک است برادرتاریک استباید مراقب باشیمنامِ هم را گم نکنیم!«آرمان پرناک»...
به او گفته بودمتا می تواندتاریکی ها را پاک کنداز درونِ جیب های خالی امشروع به گشتن کردو گشتو گشتو گشتتا جایی که دیدم ماشین لباسشوییناپدید شد«آرمان پرناک»...
پلکی بزن فانوس دریاییغم، بادبانم را به طوفان داددر چشمِ برمودای تاریکینفتی ترین پیراهنم جان داد...«آرمان پرناک»...
حتی اگه نوری نباشه؛ما دیگه از تاریکی نمیترسیم......
مرا به نام تو می خوانند،در تاریکی ما می شویمدر نور، من و توهمراه با توام ولیکسی مرا به من نمی شناسدمن سایه ام ....
رها در این تاریکی، به دنبالِ تو می گردد تا در پرتوِ نورِ تو، رستگاریِ خویش را بجوید...
و بگو با لوح ساده ات چه کردند که بد بودن را برگزیدی ؟!شاید روزی ،تاریکی را از آسمان وجودت دزدیدم...........
در حوالیِ من خیلی وقت است که خورشید،در پس ِتاریکیِ شب ها نتابیده!از آن زمان که طنین ِصدای توجایش را به سکوتِ خانه داد،شب شد، و تا ابد تاریک ماند… پریا دلشب...
گرچه در شب غوطه ور هستیم و تاریکی دراز ما کبوترها به امید سحرگه زنده ایم...
جلوتر بیابه موازات لب های پنجره حالا بگو در این تخیل غلیظدر انتظارِ کدام اشاره ی باران باشم ؟که از بسامدش رنجی ناگزیر بر سرم نریزدوپرت نشوم بر شمایلِ تاریکیکه ذهنی مرطوب را پس می دهدمریم گمار...
بزرگتر که میشی ترس هات میریزهترس از تنهایی ترس از نبودن ها ترس از تاریکی به یه جایی میرسی که از شدت نبودن ها تو تنهایی و تاریکی هات غرق میشی...
کسی که عاشقش بودم زمانیجعبه ای به من داد مملو از تاریکی.سال ها بر من گذشت تا بفهممآن نیز هدیه ای بود._ماری الیور...
ته کشیده ام دیگر نه صدایم می آید نه نفس هایمگاهی:در میان این تاریکی ها،لابه لای لحظه ها، پشت خنده ها فقط قدری نفس میکشم که نگویند مرده است......
تاریکی شبموهایت را به خاطرم می آوردو سکوتشچشم هایت راآنگاه که تو پلک می بندیو من چون ناله ی مرغ سحرخیزپر از فریاد می شوممجید رفیع زاد...
دربدر...گفتی بیا و در تاریکی غم را بدر کنیمنیامدی ...غم آمد و تاریکی ما هم دربدر شدیم...
در این تاریکی مطلق به دنبال طلوع می گردم با چراغی خاموش.آریا ابراهیمی...
دیدی آرام آرام بعد تو دلم نیمه شبها به بی کسی؛ صدایم به سکوت، چشام به تاریکی عادت کردند؟...
کسانی که سعی دارند همه چیز را درشفافیت ببیند!! هرگز همه واقعیت را نخواهند دید درک واقعیت همیشه در روشنایی ممکن نیست گاهی؛ واقعیت ها پنهان میشوندو باید در تاریکی به دنبال آنها رفت...بهنوش ولیزاده...
آیا توانستی پروردگارت را ببینی؟آن لحظه که تاریکی اطرافت را فرا گرفته بود،و او تو را به سمت روشنایی هدایت کرد.پریا دلشب...
موریانه ها هرگز جذب نور نخواهند شد...
چراغانیست شب هایت ،منم درگیر تاریکیچه خوشبخت است آنی که،به او اینقدر نزدیکیشاعر :آهو...
پلان شبانه هایم،دور از تو!--تاریکی، --تشویش،، --دلتنگی،،،وَ چشم های نمناک! لیلا طیبی (رها)...
اُسطوره ی تمام شهر شده ست، -- (از زن و مرد!)\شمعی\ که در جنگ \تاریکی\ --آب شد! لیلا طیبی (رها)...
تاریکی مطلق ،معنایش ندیدن است و این دلیلی بر نیستی ،نیستهمانطور که نور مفهوم تمام هستی نیستو خدا در تاریک ترین نقطه به استقبال دانایان رفتهآن سه روز سولماز رضایی...
تاریکی مطلق ،معنایش ندیدن است و این دلیلی بر نیستی ،نیست همانطور که نور مفهوم تمام هستی نیست و خدا در تاریک ترین نقطه به استقبال دانایان رفتهسولماز رضایی...
بهتر است شمعی روشن کنیم تا اینکه به تاریکی لعنت بفرسیم در تاریکی خودتان را بهتر میبینید\ashofteh...
خیابانخودیماآفتابِ عطرِ مرهبوشوستامی دستهندهتاریکی گردن درهبرگردان:خیابانبا عطر آفتاب صورتش را شستدست های ماهنوز در گردن تاریکی ست...
☔️♡ خیلی از آدما تو تاریکی دنبال دستات میگردن تا بگیرنشون،نه اینکه مراقب تو باشن، تا نترسی!برای اینکه خودشون تو تاریکی ازتنهایی نترسن، دنبالت میگردن!زود باورشون نکن... 🕸🦋نویسنده: ریحانه غلامی(banafffsh)...
از نور به روشنی، از سایه به تاریکی، از بامداد به سپیده، میرسمتنها از توست که بازهم به تو میرسمتو مرکز پرگارِ عالمی و من دایره ای که دیوانه وار به دور تو میگردد...
دکمهشعری از رُزا جمالیچشم هام به نورکم عادت کرده اندبه آن ها دکمه دوختمدر تاریکی لمس ام کن!...
بازگشتن توپاشویه ی نور بوددر آستانه ی دری به تاریکی...
به یک ارتفاع برای سقوط نیاز دارم..به یک خواب بدون بیداری ..به یک رفت بی برگشت ..به یک سکوت مطلق ..به یک تاریکی محض ..انگار که قلبم به جای خون تاریکی را پمپاژ می کند ..احساسم بردهٔ رقصان سیاهی است و مغزم پایان را دیکته می کند ...!یلدا حقوردی...
یلداتو از عمق شب می آییتاریکی از تو جدا نیستامشب چگونه آغاز می شود ؟با غروب آفتاب و ظهور تو ؟یا ظهور تو و غروب آفتاب ؟تو ستاره ای بر شب تارزلف سیاه تو شعر بلندی است رها بر همه سویلداتو یک بهار در دل پاییزیتو تک بلندای عمر پاییزیغزل کدام فال است که تورا با معنایش بر عشق به دوش می کشدصدای خش خش کدام برگ نامت را فریاد کرد که اینگونه گیسوانت را به نرفتن بافته ایتو راز کدام سرخی اناری که کشف نمی شویتو بغض کدام بارانی که دی...
زیادی روی آدما حساب نکن حتی سایه ات توی تاریکی تنهات میذاره......
رخ ام، در شعله ی واماندگی، سر، پُرنشان سوختبه رویاهای رعد آسای من، دنیای جان سوختو تاریکی که بر برگِ نهالان ام، لم انداخت-تنِ خورشید در گم گشتگی هایش، عیان سوختچنان آیینه گم شد در غبارِ دیدگاه امکه آیینِ جهان، از تشنگی های کلان سوختچه گرمایی حریقِ آبیِ چشم ات برانگیختکه با هُرمِ نگاه ات، زهرِ زردابِ خزان، سوختتفاهم، از تعرض های قصدآلود پاشیدلب ام نالید از نااهل وُ همراهانِ آن سوختبرآمد از درون ام نعره ای جنگل فرا گی...
خطر اساسی! مقاومت کن، فریب شعارها را نخور، نگذار وابسته شوی، نگرانی های تردید بهتر است از آسایش فکریِ تن پرورانه ای که صاحبانِ مسلک، به پیروان عرضه می دارند ! تنها و کورمال کورمال در تاریکی پیش رفتن البته خوشایند نیست ولی باز خسارتش کمتر است. کورسوی چراغِ دیگران را مطیعانه دنبال کردن بدترین کار است ...روژه مارتنخانوادهٔ تیبو...
در تاریکی سو سوی چراغی را که میبینیمهو هوی بادی را که میشنومبه ترس از نبود تو می اندیشمو آنگاه که هرم نگاهت به خاطرم میادیا گرمای دستانت لابلای انگشتانم حس میشودمیفمم که هیچ تاریکی و سیاهی من را ناامید نمیکندمگر سیاهی چشمانت که به دیگری خیره شده باشی . . ....
تاریکی ها اندک روشناییِ به جا مانده را، ناشیانه می بلعیدند.آرامش در جوّی ناپایدار بود؛ رخت می بست و جایش را با نگرانی عوض می کرد.عشق در میانِ ما غریبه و غرورش شکسته بود،فکر فرار را به عمل تبدیل می کرد و تنفر به ریشِ ما می خندید!غالبِ همهمه ها در باطنِ خود از سکوتی عظیم رنج می بردند و توانِ خودنمایی نداشتند!در این میان؛تنها \امید\ سرپا مانده و در آرزوی تولدی دوباره بود!با تمامِ دوگانگی و تردیدش،قد علم نمی کرد!امید با پوست و استخ...
در آن هنگام که شب فریب ثانیه های خاموش را می خورد خواب همه جا را فرا گرفته است.آسمان رنگ عوض می کند و پهنه به تاریکی می دهد.خوف همه جا را گرفته است، ستارگان آن دم نور را به فراموشی می سپارند؛ اما همچنان زندگی ادامه دارد تنهاساعتی زمان حبس و زندانی ثانیه های خاموش می شود و تاریکی را همچون رنگ مبهمی بر آسمان روانه می کندشب غلیظ است و همه چیز را در خود گم کرده است، تاریکی همچون سایه ای سنگین و خموش روشنایی را می بلعد و شوق هر موجودی را کور می...
مسیر رسیدن به نور، از این تاریکی استآنگاه که ذهن متوقف شود، به تاریکی مسحورکننده وارد می شوی. این تاریکی ارزشمندتر از هر نور تصنعی است. زیرا دگر خبری از خودآگاهی های فریبنده نیست.اگر طاقت بیاوری، با منطق تاریکی آشنا می شوی و زبانش را در می یابی. اینجا همانجایی است که آب حیات نهان داشته اند. همانجایی است که منیّت ناپدید، شهوتِ دانستگی محو، و تسلیم شکوفا می گردد. مسیر رسیدن به نور حقیقی، از این تاریکی می گذرد....
باز غم ، آغوشِ تاریکی برایم باز کردرویِ زانویش نشاند و مویِ من را ناز کرددست زبرش را به روی نرمیِ قلبم کشیدسِحر و جادو کرد و دل را مسکن اعجاز کردموی من رنگش پرید و کشتی قلبم شکستلنگری شد غم به دل ، شادی از آن پرواز کردعاشق قلب رئوف و مهربانم شد ، دریغ!"عشق شومش را به قلبم سالها ابراز کرد "شادمانی رخت بست و زندگانی زهر شدرفت شادی از دل و غم کارِ خود آغاز کرد...