متن تاریکی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات تاریکی
دو چشم تو
دو ستارهی خستهاند
که در بالشِ شب
میدرخشند آرام.
لبخندت
نسیمیست
که بوی بهشت را
از لابهلای شاخههای خشک
به سینهام میآورد.
ای نشسته در سمت چپِ سینهام،
یادت
چون رودخانهای بیپایان
در تاریکی جاریست.
آنکه باورت نکرد
چون تکهی یخ
در دهانِ رودخانه
خاموش شد،
بیردّی،
بینامی.
تو اما ایستادی،
با چشمانی که هنوز
جرقههای پنهانِ شب را
در خود نگه داشتهاند،
با قلبی
که برای خویش میتپد،
نه برای سایههای دیگران.
عمر،
خطی باریک است
بر شیشهی بخار گرفته،
و تو آموختهای...
مسافرِ خیال دیروز
نه در کوچه
نه در کتاب
ایستگاهی
با ساعتِ کور
که عقربههایش
مثل استخوان
روی زمین افتادهاند
چمدانِ صدا
بیخاستگاه
بیدهان
دیروز
ریل را میدرد
فردا
بیپنجره
بیمسیر
به تاریکی
میغلتد.
موی سپیدت
در آینه لرزید
نه مثل برف
نه مثل خاکستر
خطی بود
که زمان
بر شیشه کشیده بود
و چشمهایت
بیصدا
مثل دو زخمِ روشن
نشسته بر تاریکی
در میان این تضاد
نه پیر شدم
نه جوان
فقط
به لرزشِ لحظهای فکر کردم
که چگونه
میتواند
تمام عمر را...
جغد نفرت
بر جان روشنایی آواز میخواند
دستم را زیر چانهام میگذارم
به نگهبانی اهریمن بر این خرابه خیره میشوم
...
و من در گوشهای دست به کار میشوم
و قبری برای خودم میکنم
تو نیز در کنارم نشستهای و
گمان میکنی که در حال بازیام.
علاقه ی من
ضمانت هزار پیامبر است
برای عشق به آدمی
که دوست داشتن را
در لذت بوسه آموخته ام
و با گفت و گوی امید
از میان تاریکی ها می گذرم
تا در آغوشت به نور برسم
پلکی بزن فانوس دریایی
غم، بادبانم را به طوفان داد
در چشمِ برمودای تاریکی
نفتیترین پیراهنم جان داد
به کالی چشمت قسم دنیای تو تاریکی است
راه ظلمت میشناسی رای تو تاریکی است
من نمیخواهم دگر لیموی ابدار تورا
از پی این خلق و خو بازی تو تاریکی است
من پی نورم و بی مهرم و بی عشقم نه تو
این همه عشقم هدر رفت پای تو تاریکی...
شب میآید،
با دلتنگی فراوان
. دلتنگی، مهمان ناخواندهای است که بدون در زدن، روی مبل می نشیند
و ساکت میماند.
سکوتش از هر فریادی بلندتر است
. به آسمان نگاه میکنی؛
ستارهها، زخم های کهنهی آسمانند که دوباره در تاریکی سر باز میکنند.
و تو در میان این همه...
شبیه بغضِ دریا
که بر شانهی موج میافتد
میشکند
و دستهایش هرگز به ساحل نمیرسند
بارانِ آبی اشک
بر ماسهزارِ خواب میبارد
موجها در آینهی خود
پیراهنِ مرا میدرند
و صخرهها
نامم را در تاریکی مینوشند
نه به مقصد رسیدهام
نه به تو
نه به فانوسِ گمشدهای در دلِ طوفان...
«زوال»
این تن خسته و بیجان را،
این دل گمشده در خزان را،
این روح آزرده از زخم زبان را،
این چشم از خواب گریزان را،
لنگلنگان،
کشانکشان،
میبرم
تا حیاط خانه،
تا خیال محو باغچه؛
میروم
نزدیک نارنج و گیلاس.
آنجا که گل سرخ، سربلند ایستاده،
به دیدار کفشدوزک...
در این لاشه زار
که قلبش از آسفالتِ داغ تلو تلو میخورد
و رگهایش، بزرگراههایی پر از ماشین های مشدی ممدلی است
ما میدویم
پا به پای سایههایمان
در تعقیبِ چیزی که هرگز نمیرسد
باورهای سیمانی
چغاله ی ذهنمان
و پنجرهها
قابهای شُل از نگاههای شَل اند
هر کداممان جزیرهای...
تا محورِ مختصاتِ دنیا بر ماست
ابعادِ حقیقتِ زمین، ناپیداست
ابلیس! چراغِ راه را روشن کن
بُردارِ زمان به سوی تاریکیهاست
روز، تاریک
شب، تاریک
کاملاً روشن است؛
جهان در تاریکیست!
از تو چه پنهان،
ما موجودات
کلماتِ شعری هستیم
که خدا از بیخوابی
زیرِ چراغِ مطالعهاش
چیده است
در هنگامه ی هر غروب
صحنه ی غم انگیز
کابوس تکراری نداشتنت
به استقبال چشم هایم می آید
تا که در تاریکی مطلق
بر لب پرتگاه شب بنشینم و
سقوط آرزوهایم را
نظاره کنم
بخار چای داغ
تپش قلب
درتاریکی
چشمان بسته دلها
هنوز هم از تاریکی می ترسم
ولی تو دیگر از ترس های من نمی ترسی!
هنوز هم دلتنگی هایم را نقاشی می کنم
ولی تو دیگر برای نقاشی های من،
مدل و الگو نمی شوی...
هنوز هم هوای عطر شال گردنت را می کنم
ولی تو دیگر آن عطر و...
وقتی خودم را
در چشم هایت می بینم
بیشتر می سوزم
به چشم هایت بگو
برق بزنند
تولّد بگیرند
با من حرف بزنند
شمع ها در تاریکی
بیشتر از هر لحظه
خودخوری می کنند!!
«آرمان پرناک»
می بینی؟
هیچکس
دیوارِ ما را ورق نمی زند
دخترک!
کاش کبریتی مانده بود
می شد نصفش کرد
یکی برای شب های نفتی ات
یکی برای کتابِ تاریکِ من...
«آرمان پرناک»
او کیست
که تلاش می کند
به خاموشیِ چراغِ آسمان
به بسیج کردنِ ابرهای جهان
به هاشورِ خانه های تقویمم...
«آرمان پرناک»