پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده استبره ی لعنتی ام عاشق گرگی شده استسرد شد از تن من... دل به خیابان زد و رفتگرگِ من بره نچنگیدِ به باران زد و رفت...آه دکتر! لبِ او «صبر و ثباتم» می دادبوش «وقت سحر از غصه نجاتم» می داد!آه دکتر! نفست گم شده باشد سخت استنفست همدم مردم شده باشد... سخت استآه دکتر! سرِ من درد بزرگی داردبره ام میل به بوسیدن گرگی دارد...دکتر این بار برایم نمِ باران بنویسدو سه شب پرسه زدن توی خیابان بنویس...
من مشکلم با بوسه هایت حل نخواهد شدچندیست در سر فکر جنگی تن به تن دارم...
سوار بر اتوبوسی که از تو دورم کردکه بی تو بغض شوم دست های گرمت را...که حسرتم بشود لمس کردن موهات...که تن کنم کت خاکستریِ چرمت را... تو را مدت یک روز و چند ساعتِ تلخندیدمت جز در چشم های رانندهکه ناگهان وسط جاده عاشقم شده بود...میانِ بغض خراسانیِ دو خواننده!دو چشمِ قهوه ایِ رنگ چشم های خودتچرا دروغ بگویم؟ نگاهِ گرمی داشت...و تووی آینه با چشم هاش می خندیدو مثل تو کتِ خاکستریِ چرمی داشت تو ر...
بوسیدن تو آرزویى غیر ممکن نیستمن مى رسانم بر لبم یک روز جانت را...
لج نکن صیاد ...امشب حالم اصلا خوب نیست ......
فریاد می زنی که مرا دوست... ناگهانگم می شود صدای تو در قیل و قال ها......
تنها در خلوت اتاقبا هر چیزی می شود حرف زدبا میزبا گل های شمعدانیبا هرچه که هستاما من دیوانه ام !میان این همه هستبا تو حرف می زنم که نیستی...