آه دکتر! سرِ من درد بزرگی شده است بره ی لعنتی ام عاشق گرگی شده است سرد شد از تن من... دل به خیابان زد و رفت گرگِ من بره نچنگیدِ به باران زد و رفت... آه دکتر! لبِ او «صبر و ثباتم» می داد بوش «وقت سحر از غصه...
من مشکلم با بوسه هایت حل نخواهد شد چندیست در سر فکر جنگی تن به تن دارم
سوار بر اتوبوسی که از تو دورم کرد که بی تو بغض شوم دست های گرمت را... که حسرتم بشود لمس کردن موهات... که تن کنم کت خاکستریِ چرمت را... تو را مدت یک روز و چند ساعتِ تلخ ندیدمت جز در چشم های راننده که ناگهان وسط جاده عاشقم...
بوسیدن تو آرزویى غیر ممکن نیست من مى رسانم بر لبم یک روز جانت را
لج نکن صیاد ... امشب حالم اصلا خوب نیست ...
فریاد می زنی که مرا دوست... ناگهان گم می شود صدای تو در قیل و قال ها...
تنها در خلوت اتاق با هر چیزی می شود حرف زد با میز با گل های شمعدانی با هرچه که هست اما من دیوانه ام ! میان این همه هست با تو حرف می زنم که نیستی