پنجره باد می زاید دیوار، زندان در، رفتن تابستان، پاییز پاییز، جاده را مچاله می کند زیرِ سر می گذارد به خوابِ زمستانی فرو می رود؛ در میانِ قدم هایِ آشفته یِ یک مرد جاده را بهمن دود می کند بهار، سقط شد در و پنجره، دیوار جاده، دود وَ...
سوار بر اتوبوسی که از تو دورم کرد که بی تو بغض شوم دست های گرمت را... که حسرتم بشود لمس کردن موهات... که تن کنم کت خاکستریِ چرمت را... تو را مدت یک روز و چند ساعتِ تلخ ندیدمت جز در چشم های راننده که ناگهان وسط جاده عاشقم...