متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در دل شب های تار، شمع فروزان کیست؟
عشق را در سینه ها، آتش سوزان کیست؟
چون نسیم صبحگاهی بر گلستان می وزد
راز گل های خزان، در دل طوفان کیست؟
چون بهار از راه رسد، سبزه و گل می دمد
در میان این همه، باغ گلستان کیست؟
هر که...
چون صدف در بحر، دل در کنج کس باشد چرا؟
آن که دریا را به یک جرعه نفس باشد چرا؟
چون بهار از سوز سرما، گل به دامن می کشد
در خزان عمر، دل در بند یاس باشد چرا؟
چون که خورشید از افق، بی پروا می گذرد
در شب...
گر چه پنهان از نظر کرده است دنیایی ترا
همچنان جوید ز هر گوشه تماشایی ترا
در دل ابرهای دور، ماه من، پنهان ز چشم
می کشد هر شب دلم، سوی شیدایی ترا
چشم تو چون آیه ای، در کتاب آسمان
می نویسد در دلم، عشق و زیبایی ترا
در...
چشم جادوی تو برد از دل من تاب و توان
دل به دامان تو بست، آهوی بی پروا و جان
در نگاهت غرق شد، جان من از شوق عشق
همچو موجی در دل دریا، بی قراری بی امان
در کمند زلف تو، دل ها همه گم گشته اند
در پی...
چشم تو افسونگری کرد و دلم را برده است
در دل آن جادوی تو، عشق مرا آزرده است
زلف تو در باد رقصان، همچو موجی بی قرار
دل به دریا زدم و این عشق مرا افسرده است
آتش عشق تو در دل شعله ور شد بی خبر
در پی آن...
در دل شب های تار، یاد تو چون ماهتاب
می درخشد بر دلم، همچو نوری بی حساب
چشم مستت چون شراب، دل ز کف برده زود
در نگاهت غرق شدم، بی خبر از هر عتاب
زلفت افشان در نسیم، همچو ابری در بهار
دل به شوق دیدنت، بی قرار و...
در دل شب های خاموش، یاد تو چون شمع نور
می درخشد در دلم، همچو خورشیدی صبور
چشم مستت چون شرر، آتش افکند بر دلم
در نگاهت گم شدم، بی خبر از هر عبور
زلفت افشان در نسیم، همچو موجی در خروش
دل به شوق دیدنت، بی قرار و بی...
در دل شب های غم، یاد تو چون رازها
می وزد بر جان من، همچو نسیم نازها
چشم تو دریای عشق، موج زن در هر نگاه
غرق شدم در تلاطم، بی خبر از سازها
زلف پریشان تو را، باد به بازی گرفت
در هوای دلنشینت، گم شدم در رازها
عشق...
در دل شب های سرد، آتشی ز عشق تو
می زند بر جان من، شعله ای ز دشت و کو
چشم تو چون آسمان، پر ز راز و پر ز مهر
غرق شدم در نگاهت، بی خبر ز هر عدو
زلف تو چون موج دریا، در نسیم بی قرار
دل...
گر چه پنهان از نظر کرده است دنیایی ترا
همچنان جوید ز هر گوشه تماشایی ترا
در دل شب های تار، ماه من، بی انتها
چشم ها می جویند از دور، روشنایی ترا
در خیال خام خود، می پرورم هر لحظه ای
عشق بی پایان و شور و دلربایی ترا...
نیست ممکن دل بریدن از نگاه بی مثال
دل چو پروانه فتد در شعله های این وصال
چشم تو چون آفتاب، بر دل من می تابد
می نشاند بر دلم هر لحظه ای شوق زوال
عشق تو چون باده ای در جام دل می ریزد
می چکد بر لب من...
در دل شب، نغمه ای از چشمهٔ نوشی ترا
می برد تا آسمان، عشق فراموشی ترا
در سکوت و خلوت شب، راز دل گویم به ماه
تا بیابد در دلش، مهر و هم آغوشی ترا
باد صبا بوی گل از کوی یار آرد به من
تا که در دل بشکند،...
در دل شب ناله ای از دور می آید به گوش
آسمان با اشک خود شست از غم هر دو دوش
چون نسیم صبحگاهی بگذرد از کوی ما
عطر گل های بهشتی می زند بر جان خموش
در دل این خامشی راز نهان پیدا شود
چون که دل با یاد...
دل به دریای غم افکندم که آرامم کند
ساحل امید را دیدم که ناکامم کند
چشم تو چون ماه تابان بر شب تارم بتافت
گفتم ای جانان من، این عشق خوشکامم کند
در هوای وصل تو دل را به پرواز آورم
گر نسیم صبحگاهی بر گل اندامم کند
عاشقانه در...
در دل شب جوششی از نور و نوا می سازد
چشمه ای زنده به دل های شما می سازد
چون نسیمی که به گلزار گذر می افتد
عطر دلخواه ز هر برگ جدا می سازد
دل به دریا زده و موج به موجش نشود
هر که از عشق تو دریا...
گر نسیم زلف تو بر گل گذر کرد و گذشت
باغ را یک دم به صد رنگ دگر کرد و گذشت
چشم مستت راز عشقم را به عالم فاش کرد
پرده از اسرار این دل برگرفت و در گذشت
آه سردم شعله زد بر خرمن ماه و ستاره
آتش عشقت...
ای شراب ناب عشقت مست و حیرانم کند
هر نگاهت صد جهان را محو چشمانم کند
در سماع عاشقی، چرخی زنم با یاد تو
رقص مستانه مرا از خود پریشانم کند
گر به زلف پرشکن دستی زنم، توفان شود
موج گیسویت مگر غرق در طوفانم کند
آتش رخسار تو سوزد...
ای نگاه مست تو آشوب در جانم زده
عشق تو آتش به هستی و به سامانم زده
هر نفس با یاد رویت می شود عمرم فزون
گویی از جام حیاتت ساقی دورانم زده
در خیال قامت سروت چو مجنون گشته ام
شور لیلی در سر این دل به زندانم زده...
می کند مستم نگاه چشم خمار تو
هر نفس افزون شود شوق دیدار تو
گر به صحرا بگذری، گل ها شوند از خود برون
تا مگر یابند راهی سوی گلزار تو
ماه و خورشید آسمان را نیست تابی در نظر
چون تجلی می کند انوار رخسار تو
آب حیوان در...
گل به رخسار تو مانَد، ماه رخشان را چه شد؟
عطر گیسوی تو دارد، مشک و ریحان را چه شد؟
چشم مستت می رباید دل ز عاشق هر نفس
در برابر قامتت، سرو خرامان را چه شد؟
لعل لب هایت شرابی ناب تر از می نشاند
پیش شیرینی کلامت، شهد...
در دل این شهر پر غوغا، سکوت ناب چیست
در میان هیاهوی مردم، این مهتاب چیست
عشق را گفتم بیا، گفتا که راه و باب چیست
در دل سنگین تو، این شور و این تاب چیست
هر طرف دیوار و در، اما رهایی ناپدید
در قفس ماندن چرا، این بند...
در کوی عشق، جان به لب آمد ز انتظار
دل بی تاب گشت و نیامد نگار یار
هر دم خیال روی تو در چشم می دود
اشکم چو موج، می شود از دیده آبشار
گر بگذری ز کوچه ما، عطر گیسویت
پیچد به هر طرف، شود آشفته روزگار
بی قرار...