متن مهدی غلامعلی شاهی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات مهدی غلامعلی شاهی
در دل شب ناله ای از دل روان سخت را
می توان با عشق نرم کرد این جهان سخت را
در میان موج دریا، دل به ساحل می رسد
می توان آرام کرد این بادبان سخت را
در دل سنگین غم، عشق چون نوری بتافت
می توان با عشق زد...
در دل شب بوی گل، راهی به سوی نور شد
ماه در دل آسمان، همدمی پرشور شد
عشق چون آتش فروز، در دل عاشق نشست
هر نگاه عاشقانه، قصه ای مشهور شد
در حریم عشق و دل، هر که پا بنهاد زود
از غم و شادی به هم، لحظه ای...
در دل شب، ماه تابان می زند بر بام ما
نغمه ی عشق است و مستی، می برد آرام ما
چشم تو چون آینه، راز دل ما را گرفت
در نگاهت غرق گشتم، گم شدم در دام ما
باده ی عشق تو مستی می دهد بر جان ما
در کنار...
در دل شب نغمه خوان، مرغ سحر بیدار شد
بر لب جویبار عشق، دفتر دل زار شد
آسمان در حیرت از این عشق بی پایان من
ماه من در پرده شب، چون شمعی افکار شد
در میان گلشن عشق، بوی یار آید به دل
هر گلی با یاد او، در...
می توان در چشم او دیدن دل بی تاب را
شب چو پرده می کشد، گوهر شب تاب را
عشق او چون موج دریا می کشد دل را به بند
می زند بر قلب من، آتش و سیماب را
سایه اش بر دل نشسته چون خیال و خواب خوش
می...
دل شکسته می دهد از غم به عشق تاب را
چون شراب ناب سازد مست، جان بی خواب را
هر نفس در سینه ام آتش زند پروانه وار
می کشد پر در هوایت این دل بی تاب را
چشم مستت می رباید هوش از سر، ساقیا
کی توان با عقل...
می رسد هر دم به جانم سوز و آهی بی پناه
می کشد در سینه ام هر لحظه آهی بی پناه
در دل شب های تارم، نوری از یاری رسید
می برد با خود مرا هر دم نگاهی بی پناه
از غم دنیا و اندوه، دل به فریاد آمده
می...
گر چه دل در بند دنیا، نیست از عرفان جدا
نور حق را کی توان دید از دل انسان جدا
عشق را در سینه پرورده، به جان باید شناخت
کی شود این گوهر پاک از دل و ایمان جدا
در هوای عشق، دل ها می تپد با شور و شوق...
می رسند از عشق پاک و عاشقان از هم جدا
قصه گویان می شوند در این جهان از هم جدا
در گلستانی که مهر و دوستی باشد رها
گل ز گلشن کی شود بی هیچ جان از هم جدا
چون نسیمی که بهاری را به باغ آورد
عاشقان می گردند...
در دل شب های تاریک، عشق را پیدا کنم
با نگاه عاشقانه، غم ز دل ها وا کنم
در هوای صبحگاهی، با نسیم آشنا
باغ دل را با گل امید و شادی ها کنم
آسمان پر از ستاره، ماه را در بر گرفت
من به یاد روی ماهت، شعرها زیبا...
عشق را با دل نمی توان ز جان آسان جدا
هر که عاشق شد، نگردد از غم یاران جدا
در مسیر زندگی چون بگذری از خود رها
می رسی از هر چه غم در این جهان، بی جان جدا
آب دریا گرچه شور است و پر از موج و خشم...
در غم عشق تو دل با حسرت و آذر جدا
چون کبوتر از قفس، جانم ز تو آخر جدا
چشم تو چون آسمان، پر از ستاره های شب
عاشقانه دل ز تو، از هر نظر آخر جدا
با نگاهت می زند بر قلب من تیر وفا
هرچه بادا، دل ز...
در دل شب های تاریک و سحر باشد جدا
یاد تو از هر غمی چون بال و پر باشد جدا
عشق تو در جان من چون شعله ای سوزان بود
هر نگاهت از غم و اندوه و شر باشد جدا
با تو هر لحظه بهاری در دلم می روید
بی...
در دل شب، یاد تو پروانه می سازد مرا
شعله ای از عشق تو، دیوانه می سازد مرا
هر نسیم از سوی تو، بویی ز عطر عاشقی
با عبورش از دلم، افسانه می سازد مرا
چشم تو چون آسمان، پر از ستاره های عشق
هر نگاهی از تو، چون کاشانه...
در گذر از باغ عمر، برگ خزان ماند به جا
از بهاران خاطره، در دل نهان ماند به جا
چون شرابی کهنه در جام زمانه می چکد
عطر مستی بخش آن، در جان و جان ماند به جا
هر چه بود از شوق و شور، در دل ما می گذرد...
ای عشق تو افسونگر، دل را به تو بستم من
بی تابی و دلدادگی، در راه تو هستم من
ای جان و جهان من، با مهر تو دل شادم
بی تو همه ویرانی، در خانه ی مستم من
چون صبح بهار آیی، گل ها به نوا خیزند
بی تو همه...
ای یار دل آرامم، دل در تب و تاب آمد
بی تو ز غم و حسرت، دل در سراب آمد
ای ماه شب افروزم، با نور تو گلزارم
بی تو همه شب هایم، در دشت خواب آمد
چون گل به چمن باشی، دل از تو بهار گیرد
بی تو خزان...
در دل شب های تار نیست چو من تنهایی
دل ز دستت گرو عشق و نظر هر جایی
در رهت بی خبر از حال جهان می گذرم
چون نسیمی که رود بی خبر از دریایی
در پی دیدن رویت همه جا می گردم
چون که پروانه به شمعی به طلب...
ای در دل تو جاری دریای بی کرانه
در چشم تو هویداست رازهای عاشقانه
با هر نگاه گرمت، دل را به شوق آری
چون آفتاب تابان در صبح جاودانه
در باغ آرزویت گل های مهر رویید
هر لحظه با تو بودن، عشقی ست بی بهانه
در محفل خیالت، آرام جان...
سحرم نغمهٔ دلبر به وصالم آمد
گفت برخیز که هنگام وصالم آمد
در دل شب به تمنای تو بیدار شدم
گفت جانا ز چه غافل ز خیالم آمد
در ره عشق تو بی تاب و شتابان بودم
گفت آرام بگیر، موسم حالَم آمد
چشم دل باز کن و نور حقیقت...
ای دل ز خود برآی و به عالم نظر کنی
تا در ره حقیقت، تو صاحب هنر کنی
هر لحظه در تلاطم دریای زندگی
باید به سوی ساحل آرام، سفر کنی
چون ابر در گذرگه ایام می روی
باید که قطره ای به گل عشق، ثمر کنی
در باغ آرزو...
ای دل به کوی عشق گذاری نمی کنی
در راه عشق جان سپاری نمی کنی
عمری به شوق یار به هر سو دویده ای
اما به وصل او که قراری نمی کنی
هر شب به یاد او به ستاره نظر کنی
در خواب ناز عشق، کناری نمی کنی
دل را...