تو را خدا به زمین هدیه داده، چون باران که آسمان و زمین را به هم بیامیزی...
هر نگهت ز روشنی کار ستاره می کند .. هر که دوبار بیندت ، عمر دوباره می کند...!!!
چند گویی قصه ایوب و صبر او؟ بس است! پیش از این ما صبر نتوانیم، آن ایوب بود!
پای سروی جویباری زاری از حد برده بود های های گریه در پای توام آمد به یاد
عیب شیرین دهٖنان نیست که خون می ریزند جرم صاحب نظرانست که دل می بندند
از پنجره ی رو به خیابان اتاقت آنقدر که من خاطره دارم تو نداری
شب بخیر گفتن ما،محض ادای ادب است ! ورنه چون شب برسد؛اول بیداری ماست
حسن و عشق پاک را شرم و حیا در کار نیست پیش مردم شمع در بر می کشد پروانه را...
هرکس که شبی نشست با او بسیار به روز ما نشیند
پایان نمی پذیرد شورِ حزینِ سرمست حُسنْ ابتدا ندارد، عشقْ انتها ندارد
بی رحم ترین قطعه پاییز چنین است: باران بزند، شعر بیاید، تو نباشی
همه عالم سخنم رفت و به گوشت نرسید!
شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟ من به این چاره ی بیچاره دچارم هر شب
گیرم که عشق پیرهنی بود و کهنه شد می پوشمش هنوز، تو بر تن چه می کنی؟
ما را ز شب وصل چه حاصل،که تو از ناز تا باز کنی بند قبا، صبح دمیده ست...
مرا خسته کردی و خود خسته رفتی سفر کرده، با خانه من چه کردی؟
گم شدم در سر آن کوی مجویید مرا...️
تا چه شود به عاقبت در طلبِ تو حالِ من...
یک نفر نیست تو را قسمت من گرداند؟ کار خیر است ؛گر این شهر مسلمان دارد!
گیسویت را بازکن انا فتحنایی بگو دل پریشان است بسم الله الرحمن الرحیم...!!
آن دم که پا به عرصه، نهادم گریستم یعنی هم از نخست گرفتم عزای خود..
زِ جان شیرین تری ای چشمه ی نوش..
مثل هر شب ،بی تفاوت شب بخیری گفت و رفت مثل هر شب، تا سحر، در خود مرورش می کنم
حال ِمرا دید و کمی آهسته تَر رفت با من مُدارا کردنش را دوست دارم