دوریش برده ز کف,صبر و خدایا چه شود به در آید که درآمد دلم از در به دری
جلوه چشم تو را دیدم و با خود گفتم این چه ماهیست که بر روی زمین آمده است
جانانه بزن در طلبم فال که حافظ مشتاق وصال من و آن خال لب توست
برخیز ببین چشم جهان سمت تو بیدار نشسته تا صبح شود چشم امید همه از خواب برآرد
کمیِ فاصله ها شاخص نزدیکی نیست من کنارت، به موازات تو ترسیم شدم
تو اگر باشی و من باشم و عمری باشد ناخلف باشم اگر فکر به اغیار کنم
لاف رنجی را که من دیدم رفیقان می زنند زخم بر تن می نشیند، جامه خونین می شود!
اولین قانون تجارت اینست: کاری را در حق دیگران بکن که دوست داری در حق تو بکنند.
نه هراس از آتش دوزخ، نه اخراج از بهشت آخرش هم آدمی را هیچ چیز آدم نکرد
من پاکباز عاشقم...! با مرگم آزمای...
گفتم خدایا دشمنانم را بگیر از من اینگونه شد دیگر ندیدم دوستانم را
همیشه هر که دم از عاشقی زده تنهاست نماز ِ آن که مکبّر شود جماعت نیست
بوسه ای شاید بکاهد از ملال انگیزی ام قدر لب تر کردنی محتاج ناپرهیزی ام
مرا از رنجهای عاشقی بیهوده ترساندی فقط سربسته می گویم، طبیب از خون نمی ترسد ..
دفتر شعر مرا خواندی و عاشق نشدی بر دل سنگ تو و دفتر شعرم لعنت!
شب که می آید تو را در پیش خود حس میکنم چونکه در رویای خود تا صبح درگیر توام
در قنوتم ز خدا دور شدم زیرا که تار مویی ز سرت در کف دستم دیدم
خوابم بشد از دیده در این فکر جگرسوز کاغوش که شد منزل آسایش و خوابت
مَگَر تاریخ مرگم را دو چشمان تو می داند که از حالا برایم این چنین مشکی به تن کرده
ظاهرا سبزه گره میزنم اما گویی... در خیالم گره زلف تو را میبافم...
هر شب به هوای دیدنت، ازخوابی آسیمه دویده ام به خوابی دیگر...
باید که به گونه ات قناعت بکند وقتی که نمی شود لبت را بوسید
و برای خودم تو را آرزو می کنم...
تو دل بستی به معشوقی که خود معشوقها دارد رها کن ای دل غافل خدای بت پرستت را