پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
«برای آخرین بار، دستش را فشردم و جدا شدیم برای همیشه. قطار حرکت کرده بود، در کوپه کناری که خالی بود نشستم، و تا ایستگاه بعدی گریه کردم.»_آنتون چِخوف...
به وقت وداع وقتی باران خاطره شروع به باریدن میکند؛ واژه ها درگِل افکار گیر میکنند و قدم ازقدم برنمیدارند اینجاست که سکوت به شکل قطرات مُرواریدی از ناودانی چشممان غلطیده وروی گونه خودنمایی میکندوسپس سیل اندوه ، غمی سنگین ونگاهی دوخته شده به مسیری که راه برگشت برای کسی ندارد ؛ به جاده ای به نام مرگ. که ماهم روزی از آن عبور خواهیم کرد ؛ سوال اینجاست آنروز چه کسی جای امروز ما خواهد ایستاد......
+ به اولین گلی فکر کن که بر زمین رویید - به آخرین برگی که از درخت افتاد + به اولین برق برخورد دو چشم - به اولین قطره ی اشک + به شوق و شکوه ابراز - به درد و غم وداع و انکار+ من از وصال می گویم- من از فراق +من از عشق می گویم - من از عشق می گویم....
پنجره ای رو به ایستگاه قطارم؛ با منظره ای مکرر از وداع...آدم های زیادی هرروز مقابل چشم های من خداحافظی می کنند، چمدان های زیادی هرروز مقابل چشم های من ایستگاه را ترک می کنند، و تنها من می دانم که هیچ آدمِ چمدان به دستی را دوبار در ایستگاه ندیده ام؛آنان که رفته اند، برای همیشه رفته اند... نسیم لطفی قلب دوم ندارم نشر نگاه...
سلام على حسرت بَقیَت فی القلب؛ و ربّما ستبقىسلام بر حسرتی که در قلب 🖤ماند و خواهد ماندالقلب💔مجروح و محزون من مصیبتک و چه سخت است وداع با تو وقتی طاقت جدایی نیستجسمم می رود اما روح و قلبم کنار می ماند پنجشنبه های دلتنگی وادی السلام نجف الاشرف...
وداعآنزمان که در هم غرق میشویمو بوسه های تلخ کلام خداحافظی بین ما ،من و تو را بوجود میآورد ؛به ژرفی عمق اندیشه ها و جاده ی بی برگشت عمر لحظه ها . . ....
بنگر چگونه دست تکان می دهمگویی مرا برای وداع آفریده اند!خنجر شکستدر لای کتف منمویت کلاف دودبدرود!...
ابر و باران و من و یار ستاده به وداع من جدا گریه کنان، ابر جدا، یار جدا...
وداع پایان نیست. وداع جاودانگی لحظه ای است که یکی می رود و یکی می ماند. پس از آن دیگر نه آنکه ماند همان است که بود و نه آنکه رفت . تکه ای از هر کدام در دیگری جا می ماند تا اَبدالآباد....
دوری جانان بود از دوری جان تلختر درشمار زندگانی نیست ایام وداع...
خشکید درخت سبز این باغ ، پدرنامت شده سرلوحه ی آفاق ، پدرتا لحظه مرگ بی گمان می مانددر سینه من نشان این داغ ، پدر... بهزاد غدیری / شاعر کاشانی...
بیا وداع کنیم ... بیا وداع کنیم ... اگر بنا باشد کسی از ما بماند ... همان به که تو بمانی ... "کینه ی" تو به کار این دنیا بیشتر می آید تا "عشق" من !.........
وقتی ،بهارم بودی با چشمانت پر می گرفتم تا کهکشان آیینه ها امّا.......چه زود ،پرم را چیدی با رفتنت که حتّی قادر به حرکت نیستم. وداع تو، تیر خلاص زندگی ام بود ....حجت اله حبیبی...
خانه آنجاست که دل خوش باشد.پنجره ها را بسته ام.نمی خواهم ذره ای از هوای نفسهایت، از درزهای خانه هدر رود. نفس می کشم. نفس می کشم و ذرات تو را در ریه هایم ، بو می کشم.هوای خانه؛ هوای توست. هوای وطن است. هوای مزرعه ها و دشت هاست. هوای دریا، کوه، بیشه... حیف است اسراف شود.چشمهایم را بسته ام.نمی خواهم پرده ای از قامتت، از لای پلکهایم هدر شود. تاریکی را لمس می کنم و نگاهت را در پشتِ حافظه ام، مزه مزه می کنم.چراغِ خانه، خنده های توست. ماهَ...
فرشی به زیر ِپای تو از سبزه زار بود من بودم و تو بودی و فصل ِبهار بودافتاده بود، ماه در آغوش جویبار خیره، نگاه ما به دل جویبار بودزلفت نمی گذاشت ببینم تو را درست ! من تازه کار بودم و او کهنه کار بوداز من هزار پرسش ِپوشیده داشتی انگار شب نبود که روز ِ شمار بودبا هم گره زدیم به نرمی دو سبزه را دل در درون سینه ی ما بی قرار بوددستان ِما به گرمی هم احتیاج داشت چشمان ما به سُکر ِتماشا دچار بوددلهای سر به راه ِمن و تو در آن بهار مانند ...
برف می باریدکنار پنجره ایستادیرفتن مرا نظاره کردیدانه های برف به دستان لرزانت که با من وداع می کرد می نشستوهرگز نمی دانستیسالها بعدیک روز برفیمن در دستانت آب می شوم...
از آخرین بار که عکست را بوسیدم، بسیار پیر شده ام، ای زنی که غم لبخندش را دوست دارم. از آن آخرین بار، که ازحروف کلمه تراشیدم و به پای نبودنت ریختم، تکه تکه از دست رفته ام، همان طور که شاعری که دوستش داری گفته بود.هربار به آسمان کوه نگاه می کنم، باید به خودم یادآوری کنم ستاره های درخشان سنگ های مرده اند، و ماه تنها آینه بی رمق خورشید است. باید از ماه و ستاره دوری کند کسی که خاکسترشدن در مجاورت خورشید را تجربه کرده. باید اجازه بدهد شب از موهایش ...
من هر روز وقتی چشمانم را باز می کنم، ازت تشکر می کنم برای قلبی که به من سپردی.هنوز پشیمانم از اینکه چرا هنگامِ وداع،بوسه های بیشتری روی ترقوه ات نزدم.من هنوز مثل همیشه، ساعت ها به یک نقطه خیره می شوم و حواس پنج گانه ات را لمس می کنم.من هنوز وقتی اسم برف به میان می آید.یاد آن روز میفتم که برای اولین بار با هم زیر برف قدم زدیم.روزی که با دست های یخ زده ات برف ها را نشانم می دادی و می گفتی: \برف هارو ببین دلبر. انگار همشون از یه الماسن...
به عقل سر بسپارم دعای خلق این استروا مباد دعایی که عین نفرین استرهایم از هوس دیدن بهشت که عشقطمع بریدن از این سفره های رنگین استاگر چه دین مرا گیسوی رهای تو بردکسی که بنده ی موی تو نیست بی دین استتو هم تحمل اشک مرا نخواهی داشتمخواه گریه کنم بغض ابر سنگین استوداع کردی و گفتی که باز میگردیچقدر لحن تو وقت دروغ شیرین است...!!...
به تازگی آموخته ام که همه برای منفعت خودشان یاد من میوفتند ، برای کمی بهتر شدن حال خودشان دست به هرکاری میزنند، آموخته ام که باید از هرکسی انتظار هرکاری را داشته باشمباید خودم را از این جماعت منفعت طلب دور کنم ، حتی اگر درحال مرگ باشم هم نباید به این آدم ها پناه ببرم چرا که آنها نگران لباس سیاهی که کهنه است میشوند !در کنار پنجره مینشینم و کتابم را میخوانم و لحظه های واپسین عمرم را سپری میکنم و با آرامشے خالصانه با این دنیای پر درد و غم وداع م...
چشماتو ببند، باز کن؛ سه کلمه ای رو بنویس که تعریفش می کنه.نوشتم: شراب، آزردگی، فراق.نوشتم خواستن، ابتلا، نخواستن.نوشتم بوسه، سکس، وداع.نوشتم آغوش، نوازش، خشم.خط زدم همه رو، داشتم دکتر رو عاشق تو می کردم.نوشتم جان من است او.دکتر گفت این چهارتا کلمه شد.گفتم من رو حذف کن، من رو همه حذف می کنن، عادت دارم.لبخند زد و برام قرص های تازه نوشت، که یکیش صورتیه، رنگی که دوست داشتی.تو چی؟تو بلدی کسی رو که دوست داری تو سه کلمه تعریف...
امشبدر نقطه تلاقی شعبان و رمضانبه هنگامه وداع از آنو نشستن بر سر خوان بیکران رحمانبی گمان میزبان خود خداستپس هر آنچه آرزو دارید، درخواست کنیدکه امشب، شب استجابت دعا است...
همه باران دوست دارنداما منباد را....باد که می وزد تنها چیزی که در خاطرم تداعی می شودیاد چشمان توست که تمام مرابه رقص وا میداردباد که می وزدروحم تا بلندای بادگیرهای شهر می کشاندو نگاهم میدوددر پی دیدارتدزدکیدر میان شاخه های کشیده نخیل هاکه عاشقانهسر بر شانه های هم مینهند تا چهارسویگذرگاه انتظارآه......منبا وداع میانهء خوبی ندارماما تو رفته ایو من هنوزحنجره ام را که فریاد می کنمتو رابلند بلند صدا میزنم و...
به هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمد:دَمِ باد و نمِ بارانکمانِ پاک و رنگینِ پس از آناز پرستوی سبُکبارانگُلِ سرخ و پرندهاز هیاهوهای گنجشکانمیانِ برگ برگِ خاطراتِ مِهرآمیزِ درختِ تاکو حتّی اشک های ماهدر وداع از کلبه ی خورشید، غمخوارانبه هر چیزی که دل بستماز او آواز می آمدنه تنها هر چه زیباییکه هر زشتی، از او آواز می آمدکه تار و پودِ این دریابه هم پیوسته است اینجاو زشتی در مقامِ خودبسی زیباست...
قهوه خانه ها پناهگاهِامنی بودند تا دور میزهایچندنفره تنها باشیم،کدام غبارکدام غبارتو را در خود گم کرد که مناینگونه زندگی را وداع کرده ام! ؟...
می تکاند بادشاخه های درخت را…برگی از روی ناچاریدوستانش را وداع گقت...
در هر وداع، تصویری از مرگ قرار دارد....
ای گلِ من!غروبِ چشمانت؛بهارِ قلبم را خشکاند. شقایقهای احساسم در غمِ نبودنتبر دل خود داغ زدند.و کبوتران امیدبالهایشان را، چیدندو در عزای توبا پرواز وداع گفتند!!...
سردی دست تو هنگام وداعخبر آورد مرا فاجعه ای در راه است...
مرگ یک بار رخ نمی دهدزیراهمه ما هرروز چندبارمی میریمهربارکه با آرزوها، علایق وپیوندهای خود وداع میکنیم می میریم.....
آنقدر خوب و عزیزی که به هنگام وداع، حیفم آید که تو را دست خدا بسپارم....
می خواھم بروم اما تا به کجا نمی دانمفقط می خواھم برومبه غربتی دیگربه عشقی دیگرو شاید به دردی دیگرحس رفتن تا ھمیشه رفتن وجودم رافرا گرفته است...
فردا حسین سر می دهد، عباس و اکبر می دهد (۲)شش ماهه اصغر می دهد، هم عون و جعفر می دهدامشب حسین دلداری فرزند خواهر می دهد فردا سر و دست و بدن در راه داور می دهدفردا حسین سر می دهد، عباس و اکبر می دهد (۲)امشب شه دنیا و دین، با قلب مجروح و غمینگوید به زین العابدین باشد وداع آخرینای دل غمین حالم ببین از جور قوم مشرکینفردا یقین شمر لعین آبم ز خنجر می دهدفردا حسین سر می دهد، عباس و اکبر می دهد (۲)امشب کند لیلا فغان زینب بود بر سر زنا...
نگران بودم از این لحظه و آمد به سرمزینب و روز وداع تو!؟ امان از دل مناین همه رنج و بلا دیدم و چشمم به تو بودتازه با رفتنت آغاز شده مشکل من...
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهارانکز سنگ ناله (گریه) خیزد روز وداع یارانهر کو شراب فرقت روزی چشیده باشدداند که سخت باشد قطع امیدوارانبا ساربان بگویید احوال آب چشممتا بر شتر نبندد محمل به روز بارانبگذاشتند ما را در دیده آب حسرتگریان چو در قیامت چشم گناهکارانای صبح شب نشینان جانم به طاقت آمداز بس که دیر ماندی چون شام روزه دارانچندین که برشمردم از ماجرای عشقتاندوه دل نگفتم الا یک از هزارانسعدی به روزگاران مهری نشست...