پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
هردفعه که به گوشیت زنگ زدم اشغال بود میگفتم حتما داره حرف میزنه نگو دلت جای دیگست و من خبرندارم دوروز ازت هیچ خبری نداشتم دوروز تموم شب وروزم یکی شده بود گریه میکردم اشک میریختم ولی تو نبودی که بغلم کنی و بگی گریه نکن من هستم ازهرجایی که خواستم بهت پیام بدم دیدم بلاکم باگوشی یکی دیگه نگاه کردم دیدم واسه همیشه برای یکی دیگه شدی دیدم روپروفایلت عکس خودتوکناراون گذاشتی هیچ کاری نتونستم بکنم دیرشده بود دیرفهمیدم که چه بلایی سرم اومده دیرفهمیدم که این...