آفتابی تو و عالم به وجود تو خوش است .....
عهد ما با تو نه عهدی که تَغَیُر بپذیرد
منم و چراغ خُردی که بمیرد از نسیمی
من لبالب آهم اما لب گشودن مشکل است
با تو همراه چه باشم؟ که به یک بوسه بلنگی
بی تابم آنچنان که درختان برای باد
همه ی جان وتنم برگسل عشق تو باد ...!
کشتزارِ افسوس است، این دلی که من دارم...
بغل بگشا و با آغوش خود گستاخ کن دستم..
نهانی شب چراغِ عشق را در سینه پروردم...!
الغیاث از تو که هم دردی و هم درمانی
سِرِ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست...
دلی که از تو بپرداخت، با که پردازد؟
چون کشور سلطان ستمکار ، خرابم
مبادا هیچ بامی بی کبوتر ...
عاشق و انکارِ دلتنگی؟مسلمان و دروغ؟
نزدیک می نمایی و دوری ، چه فایده..؟
نگاه کردم و در خود، همه تو را دیدم...
به چشمِ هیچ کس خوش نیستم ، خوابِ پریشانم !
من خود به چه ارزم که تمناى تو ورزم...
از برای تو چنین زارم و می دانی تو..!
آه ازین دوری که در نزدیکی او می کشم
کجا روم که نمی سازدم هوای دگر...
هرکه رفت از هستیِ ما، پاره ای با خویش بُرد