چه دانستم که این سودا، مرا زین سان کند مجنون ...
گِرد رُخسار تو روح القدس آید به طواف ...
آرزو چند به هر سوی کشاند ما را...
ای آیه ی مکرر آرامش ! می خواهمت هنوز
با همه زشتی اگر در پیشِ خود خوبم بس است!
اینک نگاه ستایشگرم از زبانم رساتر ...
شب هایِ هجر را چه دراز آفریده اند...
با من آن یار اگر عشق نبازد چه کنم؟
سعادتی به جهان غیر دوست داشتنت نیست...
جای ما در هر مکان خالیست گویا رفته ایم...
که حریفان ز مُل و من ز تأمل مستم..
گر دستْ مُفلس است ولی دلْ فقیر نیست...
با همه گرمیم...با دل های تنها بیشتر...
هرکس که لب گرفت زِما ، لب گزیده شد
گران جان تر زِ چندین کوهم و دِلْ می کشد بارم..
یار در هرجا بغل بگشاید ، آغوشیم ما...
چه گوهری تو،که کمتر بهایِ تو جان است...
ای سنگ دل ز پرسش روزِ جزا بترس...! _
هم سخن شدن با من، لب گرفتن از تیغ است..
پُر بی کسم امروز،کسی را خبرم نیست..
کاش بودم همچو عنقا بی نشان در روزگار...
نَفَس آسودگی می خواست اما، جا نشد پیدا..
در دل تنگم خموشی میکند انبار حرف..
عاقبت زان لب گرفتم خونبهای خویش را