دلم تنگ است و حالم را فقط پاییز می فهمد منم آن شاخه ی خشکی که از دوری پریشان است
کاش “خیالت ” هر “شب” مهمانم نبود این پریشان حالی و دیوانگی با ” من” نبود …!
من آن شمعم که با سوز دل خویش فروزان می کنم ویرانه ای را اگر خواهم که خاموشی گزینم پریشان می کنم کاشانه ای را
با حوصله ی تنگ و دل سنگ چه سازم با دوست و بی دوست