پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
من فکر می کنم که همیشه ذره ای دیوانگیبرای خلق سر نوشتت لازم است...
آدم ها وقتی در اتاقک تنهایی شان حبس می شوندو مدتها کسی به احوال پرسیدنی عمیق ، دق البابشان نمی کند،دنیایی می سازند با خود و تنهاییشاناگر در دقایق حسرت آلود، برای التیام زخم ها عاشقانه ای بخوانند یا شعری بسرایند و هوایی به سرشان بزند، قلبشان را محکم به خود می فشارند و فدای سرم که کسی نیستی را زیر لب زمزمه می کنند .!!!اما این ها بازیست...!!!مثل رقصیدن روی آب،بی اعتبار است و بیخود،آدم است و شکستن های متوالی...و در این شکستن های ا...
اندر دلِ دیوانه من، یاد یار پدیدار نباشدهیچ قطره اشکی ، بر رخ من پدیدار نباشدجان را که مَه آلود وزمستانی نمود ،افکارشراه مرام نیست, که پرتو عشق بر او بتابد آدمی که بهشتم را به سیبی دهد بر بادعجب آدم فروشیست ،عاشقی را دادبرباد می روی، چون می دانی بی وفایی که در ذاتت بُودمی روم ،چون خسته ام از هجوم پستی که در ذاتت بُودمیدانم به زودی، تار و پود دِلت خواهدشکست آن زمانیست بگویم،که دلِ سنگ خواهد شکستشعر از : منیرقهرمانی...
نمی توانی توصیفش کنی! احساسی که به او داری را می گویم.طوری که برای هربار دیدنش بال بال می زنی و از اضطراب فراموشی وعده ی دیدارتان خواب از چشم هایت فراری می شود...!احساس آشنا و در عین حال غریبی ست نه؟عشق را می گویم.افسانه ای شیرین است که هرگز به حقیقت نپیوسته...وفا می کنی و جفا می بینی و باز وفا می کنی! آری تو دیوانه ای...اصلا عشق باید دیوانگی تفسیر شود! با منطق سر لج دارد و احساس را قلقلک می دهد.عاشقان افسانه ای همیشه دیوانه...
عشق بازان جملگی دیوانه اندعشق ورزیدن خطاستحاصلش دیوانگیست عشق بازان جملگی دیوانه اند عاشقان بازیگر این بازی طفلانه اند عشق کوعاشق کجاست معشوق کیست جنبش نفس است که عشقش خوانده اند...
عاشق من بودی یا تصوری که ازم داشتی ؟...
من با خیال تو زندگی می کنم . هر شب برایت شعر می گویم ، شعر می خوانم ، و برایت چای می ریزم . من با خیال تو زندگی کردن را دوست دارم . اگر این دیوانگی است ، کاش زودتر دیوانه می شدم ....
|فائزه✍︎︎..درمن کسی صدایم میزند،به گمانم دیوانه شدهدلش میخواهد از پنجره اتاق لحظه ای به پرواز درآیدیادلش میخواهد لیوان قهوه اش را در هوا پرت کندیادلش میخواهدبی هیچ هدفی باصدای بلند موسیقی بخواند وبرقصدمیخواهد دیوانگی کند بی آنکه کسی دیوانه خطابش کندکنترل کردنش کمی سخت استدست و پایش را بسته امکه مبادا کسی قلبش را زخمی کندآرامش کرده ام،دهانش را بسته امنمیدانم ،کمی میترسمکسی درمن دیوانه شده؟؟اینستاگرام faezeh writer @...
طوفان رفیق غیرتِ دریایی ات بوداین گوشه ای از قصه ی زیبایی ات بودیاغی شدی و آسمان را فتح کردیدیوانگی زیباترین تنهایی ات بود...◻ شاعر: سیامک عشقعلی...
•دیوانگی•همه چیز را می دانمو خود را به دیوانگی زدم!اما بدان...حکایت این دیوانگی،عالمی دارد....
دیوانگی یعنی عدم توانایی انتقال باورها و تصورات. انگار که تو در سرزمینی بیگانه هستی: تو همه چیز را می بینی، هرچه در اطرافت می گذرد درک میکنی امّا ناتوان از توضیح دادن و کمک گرفتن هستی چون زبان مردم را نمیدانی.ما همه یک زمانی چنین احساسی داریم.ما همه دیوانه ایم، هرکس به نوعی.- پائولو کوئیلو- ورونیکا تصمیم میگیرد بمیرد...
آنقدر صدایت کردم اسم تو را که همه شهر فهمیدند راز مرا...
هر کسی را بهر کاری ساختند ما را بهر دیوانه گی...
شاید دیوانگی باشد باتو حرف زدن درخیال عشق من اما من عاشق این دیوانگی نه عاشق توام عشق بی خیال منimkansiz ask...
نگاهم کن تماشایت کنم کهجنون دارم! گرفتارم! گرفتار!شدم آتش فشانی از تمنا تنت را دست شعرم باز بسپارشبم در بی قراری گُر گرفتهنمی دانی خودت هم، ماه هستی!چه بی اندازه با من ناز داریندارم چاره ای! دلخواه هستی!تو طغیان کن به سمتم مثل دریاکه من با موج موهایت بمیرم!در آغوشت بیا با هُرم بوسهلبم را گرم کن تا جان بگیرم!به من نزدیک تر، نزدیک تر شو!مرا درگیر کن با یک اشارهشکوفا می شود با لمس دستتتشنج های احساسم دوبارهصدا...
نمی دانم از عشق است که دیوانه شده امیا از دیوانگی ست که عاشق شده ام!!نمی دانم من در غمت شناورمیا غمت در من!نمی دانم از پریشانی سرگردانمیا از سرگردانی پریشان!به گمانم خاصیت عشق است!دچارش که می شویدیگرهیچ چیز نه می دانی، نه میفهمی!تنها همین را می دانم؛این که هر روز در آغوش توأم...می بینمت...می بویمت...می خوانمت...می شنومت...می بوسمتو لمست می کنمبی آنکه باشی!بی آنکه بدانی! به قلم شریفه محسنی \شیدا\...
در پیله ی تنهایی و بی شانگی امبیدار شده ست حس دیوانگی امدوران شفیرگی ، تمام است و رسیدهمرقصیِ آفتاب و پروانگی ام ......
وقتی دنیا علیه شماست بهترین مکان برای پنهان شدن دیوانگیست...
حال خوشی را از خودم سراغ نداشتم در این چند روز.. شنیده ها و نشنیده ها کم نبودند.. دیوانه را در جیب گذاشته بودم با این خلق و خوی گرفته ام.. آرام چشمانم را بستم تا شاید جدا از دغدغه ها استراحت را در جانم تزریق کرده باشم.. ک میان آن همهمه ای ک در مهمانی بود، حرفی زده شد ک مرا تا نزدیک پای عزرائیل برد و برگرداند.. حرفی ک تا تمام تنم را ب آتش نکشید مرا رها نکرد.. بهتر بگویم.. تهمتی ک مرا نابود کرد.. چشمانم هنوز بسته بودند.. ناگهان فر...
رفتی بدون یک خدا حافظی ی دیگر من ماندم و سیگار و دود و برج خاکسترمن ماندم و این درد جانفرسا و یک گوشهبا خاطراتت می شوم گم توی هر دفترتنها درون خانه با خود عالمی دارماز ابتدای پنجره تا انتهای دربا حس بد هر روز در آیینه می بینماثار پیری را به روی ریش و موی سرمن پیر و زله می شوم یک روز! اما توهر روز بانو می شوی هر روز زیباترنام تو را در گوش من هر روز می خواند این عشق کهنه این زبان حال خنیاگردیوانه بودن دل سپردن عا...
زده بالا تب دیوانگی امبعد از تومی توانم وسط گریهبخندم به خودم ...
هنوز دارم به یاد...روزهای خوب کودکی راقبل از رفتن به سوی مکتب خانهبامدادان کنار سفره خانهاز فرط خنده من و تو مدهوش می شدیمبه دیار خیال می رفتیم و رها می شدیمچه می خندیدیم ...چه آوازها که سر نمی دادیمبه امید روزهای خوش آیندهو پدر ...که خنده او را دوست داشتنی تر می کردبه دیوانگی ما می خندیدرعناابراهیمی فرد (رعناابرا)...
ی مقدمه کوچولو موچولو!!!امم....بیاین با پاندا ها شروع کنیمهمه فکر میکنن پاندا ها راحت آروم و بی خیالن (البته شاید همه؟! شاید تو دنیا کسی هم باشه که مثل من فکر کنه..)از نظر من پاندا ها فقط شاد به نظر میان اما اونا حرف های زیادی برای گفتن دارن گلایه های زیادی هم دارن اما میترسن یا حس میکنن احساسات اونا فقط برای خودشونه نباید کسی رو قاطی کنن ولی.....اگه به چشم هاشون نگاه کنی متوجه میشی که تو فکرشون چی میگذرهپاندا ها با اینکه زیاد ت...
دیوانگی اخ چه حس عجیبی است وقتی جوانی اما دلت پیر وقتی میخندی اما پر از بغض درد ما عشق و عاشقی نیست درد ما دوری از یار نیست کاش درد ما فراق یار بود درد ما اگر گفتنی بود که دیوانه نمی شدیم درد ما کاش فقط کمی سخت نبوداین دیوانگان از درد عاجز شدن نفهمیدن چه شد اما بیمار شدند تا که آمدیم شاد باشیم روزگار خندید و بر سرمان آوار شد تا آمدیم حرف بزنیم سیل مشت ها طرفمان پرتاپ شد تا آمدیم درمان شویم ولی درد بی درمان شدیم فهمیدیم درد ...
.خوب من... چه اشکالی دارد کمی دیوانگی کنیمچه اشکالی دارد از چیزهای کوچک لذت ببریمچه اشکالی دارد گاهی بی بهانه بخندیماوج بگیریم در بین اندوه ها و زانوی غم بغل گرفتن هاقهقهه سردهیم ...انگار چیزی برای غصه خوردن نیستچه اشکالی دارد آغوش یار را... با منطق های اجباری امان تبدیل به پادگان نکنیمگاهی دیوانگی لازم استتا قرص بی خیالی را هر سه وعده نوش جان کنیمبی بهانه بخندیم... چه اشکالی دارد به جای باغ ...از حیات یک اداره سیب بچی...
دیوانه شدم دیوانه ی مست این حال و هوا نمیدانم چه ام است حوصله هیچ کاری را ندارم به هیچ چیز علاقه ای نشان نمیدهم گریه ام نمی آید خوابم نمیادخنده ام نمیادفقط بلدم بگم نمیدانم چه ام است دیوانگی هم عالمی دارد...
پیراهنت را به گوشه ترین گوشه ی اتاقم سنجاق کرده ام، تا چندان در دید نباشد...آدمهای حسود را که می شناسی، بی هوا می آیند و عطرت را استشمام میکنند.چندروزی هم که گذشت انگ دیوانگی را به پیشانی ام میزنند... آنها چه میدانند عشق چیست... از کجا باید بدانند معتاد بودن به عطر تو یعنی چه!از تو که پنهان نیستمن هرروز پیراهنت را درآغوش میگیرم و گَرد های ریز نشسته روی آن را با دستهایم پاک میکنم. دکمه های پیراهنت را میبندم و لبه های آستینت را کمی به سمت ب...
نهفته است در دلم شوق هزاران دیوانگی..ولی گرفتار این جماعت زیادی عاقلمشاعر: ارس آرامی...
در شهر دیوانگان عاقل بودن اوج دیوانگیست...
عاشقم دیوانه ام،مست و مدهوش و خرابمن به این دیوانگی جانانه مینازم چه باک...
هنوز هم می توانمبا یک چای تازه دم خانگیکنار همین پنجرهتلخی ترا شیرین کنمهنوز هم میتوانمروی کسالت لحظه هایترگ خواب ترا فقط با یک لبخندشعبده بازی کنمهنوز هم میتوانمجیب تمام سپیدارهای تشنهکوچه باغهای کودکی تراپُُر از چشمه کنموقتی با گردش مردمک چشمان زیبای تودرختان ریز شانه می لرزانندوقتی پاییز با نگاه تو تمام می شودهنوز هم میتوانم تا مرز جنون تا هزار یلدا دیگربرایت دیوانگی ها کنم .( نسرین بهجتی )...
رفیق جانمن از آینده خبر ندارمنمیدانم باز هم بشود هر وقت اراده کنیم برویم روی نیمکت همیشگی مان از دیدن دارکوب ها ذوق کنیم،گربه ها را دنبال کنیم و به با هم بودنمان از ته دل بخندیم یا نه...راستش من خبر ندارم قرار است دختر دار شویم یا پسر دار، ولی حتما به آنها یاد خواهم داد که تو را خاله صدا بزنند و برای کیک های فنجانی ات سر و دست بشکنند.من از آینده خبر ندارم، نمیدانم باز هم کفش های گل گلی دخترانه را به آن هایی که خانومانه است ترجیح میدهم یا ...
چه کسی خواسته تا کار به اینجا برسدعشق و دیوانگی ما به مدارا برسدقسمت دشمن انسان نشود روزی که"دوستت دارم" معشوق به "اما" برسدسد بر این رود کشیدند به دریا نرسیمقزل آلا که نمی خواست به دریا برسد !!"عشق آتش به همه عالم و آدم زد" و رفتغم کمین کرد که در روز مبادا برسدبه خدا با زدن حرف دل انصاف نبودتاج به یوسف و ماتم به زلیخا برسدبین جمعی که نشستند قضاوت بکنندکاش می شد که کمی هم به خدا جا برسد...
مجنون به نصیحت دلم آمده استبنگر به کجا رسیده دیوانگی ام !...
نیاز دارم به یک جفت چشمتا مرا همانطور که هستم ببیندنه آنطور که خودش می خواهدنیاز دارم به پاهایی کهکنارم قدم بزنند تا آنجا که آرام بگیرم،به دست هایی که جای پاک کردن اشک هایمدستم را بگیردو نگذارد اشک بریزم،به صدایی که اسمم را بخواندو در کلامش نشانی از رفتن نباشد...من نیاز دارم به آدمی کهرفتن را نشناسد ودر فرهنگ لغاتشتنها، "ماندن" معنی شده باشد،به کسی که جای زخم،عشق بکارد در منو جای جملاتِ نصیحت وار کنار...
میدونیمن دلم نمیخواد وقتی شصت ساله شدم به روزهایی که هدر دادم غبطه بخورم.دلم نمیخواد به این فکر کنم که چرا بخاطر جنسیتم نتونستم تو شلوغ ترین نقطه شهر قهقهه بزنم.یا چرا به خاطر حرف مردم عشق اولم رو پنهون کردم و آخرشم بوسیدم و گذاشتمش کنار.دلم نمیخواد تو آخرین روزای شصت و یک سالگیم روی صندلی چوبیم تاب بخورم و در حالی که دارم کورکورانه آخرین ردیف از شال گردن نوه ام رو می بافم به این فکر کنم که چرا از قدرتی که تو جوونیم داشتم استفاده نکردم، خ...
بگذار بیاید بادپر دهد از ذهنمپرنده خیالت را .بگذار برود از یادمصدای خنده های تودر هجمه ی باد .بگذار نبارد بازابر نگاه توبر کویر خشک باور من .بگذار بیاید بادتا همه ی دیوانگی امپیراهنی شود وبر بند رختی تاب بگیرد.بگذار بیاید باد...
آتش عشق تو باریددیوانگیدر منجوانه زد.......
از من در مورد دیوانگی ام میپرسیدند:و منعکس دونفره مان را نشانشان میدادمکه در آن ،" تو "کنار من نیستی......
عاشقم باش جانان ، آغوشت را به من بسپاردوره کن مرا از عطر ِعاشقانه هایت تا که سرمست شوم از احساس ِشور انگیز شور آفرینت !می دانی معبودم اکنون که ناگریزیم به مزه مزه کردن فاصله ها!تو برایم بمانتو برایم باشاما همیشگیاما امناما پرهیاهو!محبوبم محتاجمبه دوباره زیستنت؛مشتاقم به دوباره دیدنت؛حریصم به چشمانت تا که مبتلایم کنندبه یک عمر عاشقیبه یک عمر دیوانگی.باران کریمی آرپناهی...
دخترِ پاییزی اما داستانش فرق دارد با تمامِ دخترانِ زندگی ات...یا از مهر آمده تا با مهربانی اش رخنه کند در تک تکِ لحظه هایت...یا با آبان آمده تا احساساتِ پاکش را به پای زندگی ات بریزد...و یا در آذر چشم گشوده تا با لجبازی های عاشقانه اش نور شود در،چشمانِ خسته ات را....دخترِ پاییزی آمده تا یک عمر،بی باده مست کند جانت را....مبادا بِشکَنی جامِ احساساتِ قشنگش را...مبادا باران باشد و دست نشوی در دستش...مبادا غروب باشد و پا نشوی برای پیاد...
حالش را داری برویم زیر اولین باران پاییزی؟از بهارستان تا خود سعدی روی جدول گوشه ی خیابان راه برویم و زندگی کنیم لحظات با هم بودن را...بی خیال تمام حرف های عاقل ها؛ حالش را داری دیوانگی کنیم تمام بعد از ظهر بارانی مهر ماهمان را؟ بند کفشت را سفت کن که چند دقیقه ی دیگر جلوی درب خانه تان منتظرت هستم!نویسنده: علیرضاسکاکی...
هیچ نابغه بزرگی بدون کمی دیوانگی وجود ندارد....
چقدرزندگی قشنگ می شودوقتی کسی را داشته باشیکه پا به پای تو دیوانگی کند...
لعنت به دوست داشتنت کهدیوانه ام کرده.....اما با تو، دیوانگی هم زیباست...به بهانه یِ دیوانگی ،هر جایِ ناممکنی در آغوشت میکشم، میبوسمت، حتی گاهی چشمانم را میبندم و تا آنجا که تو هستی،پرواز میکنم و با آهنگِ صدایت میرقصم....این دل، دیوانگی کردن با تو را خوب بلد شده........
هر شبحس حضورت رانقش بودنت در کنارم رادر خیالموَ به روی بومِ آغوشمنقاشی میکنم!!!می خواهم امشب خانه یِ میانِ دستانِ گرمتمیزبان نفس های سردم باشد....میخواهم با تو دیوانگی کنمدیوانگی هم با تو ، عالمقشنگی دارد.........
بوی دیوانگی های مجنون را میدهی ...خوشوقتم ...نام من شیرین است !...
کاش "خیالت "هر"شب" مهمانم نبوداین پریشان حالی ودیوانگی با " من" نبود...!...
عشق یعنی در هوایِ دلبرت دیوانگی...
عاشقی دیوانه ترین حالت یک احساس است! آدم عاشق غذا را به چشمش می خورد با قلبش بو می کشد و با دهانش می شنود! سر به سرشان نگذارید بگذارید زیباترین حالت دیوانگی را نفس بکشد!...