شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
تورا جانم صدا کردم، ولیکن برتر ازجانی...
غالبا در هر تصادف میرود چیزی ز دستلحظه برخورد چشمت با نگاهم، دل برفت...
مثلِ هر صبح..تو خورشیدی و من مشتری ات؛در مدارِ تو و چشمت،همه دنیاست؛سلام......
زندگے دفترشعرے ست پر از شادے و غمشعر من بی توبه آن ، قسمت شادش نرسید...
به شوقِ بودن تو،نبضِ دل تپیدنی است...
ڪاش فرداخبرم را برسانند به توهم تو آرام شویهم دل سرگشتہ ی من...
به حدی دوستت دارم،که می دانم خدا روزیسؤالش از تو این باشد؛ چه کردی او پرستیدت؟...
کاش فردا خبرم را برسانند به توهم تو آرام شویهم دل سرگشته ی من.....
وزن چندانی ندارد اشک اما همرهشمیرود انگار یک حجم وسیعی از دلم...