پنجشنبه , ۱۹ مهر ۱۴۰۳
دل شوق وصال کوی دلبر میزد بر قامت خود عطر معطر میزدتا گنبد و گلدسته و تا صحن رضا پیوسته کبوترانه پرپر می زد سپیده اسدی...
بیا فکر کنیم این آخرین بار استمیان گاه گاه هایی پر از لبخند که در تلاقی نگاهمی ستایم خدایم را به شگفتی آفرینشتو می ستایم نجابتت رامیان شنیدن نامم با ملودی بی همتای صدایتمیان گاه گاه هایی که بودنت می شود ابدیتی جاودانه.....بیا فکر کنیم آخرین بار استآخرین بار است عاشقانه هامان....بیا سرشار شویم از شوق......آخرین ها همیشه شیرینندشیرین ترندشیرین ترینند👌.نازی دلنوازی...
به تو بی میلم به او مشتاق،حیات طیبه ای که شوق چشیدنش را دارم......
از شوق دیدارت دلم لبریزِ لبریز است حال و هوای حوصله، سرمای تبریز استدر گیر و دارم با تلاطم های بسیاریامواج دریای دلم محنت برانگیز استهر روز در ذهن منی، آنقدر که روحمدشتی ست بی پایان و با یادت غزل خیز استاین بیت های بی امان دلتنگی محض اندحال و هوای شاعرش چون فصل پاییز استپیش خودم گفتم که روزی بازمی گردیبعد از شیوع دوری ات هر درد ناچیز است ای آنکه ابرویت به خونریزی کمر بسته آن سرزمینم من که در تسخیر چنگ...
هر شب در بستر تنهاییبه شوق نور نگاهتبه خیالت سفر می کنمو غروب غم هایم رابه قلبم نوید می دهمبیا که مدت هاست می خواهمشاهد طلوع عشقبا چشم های تو باشممجید رفیع زاد...
که تازیانه شوق است هر پیام از تو...
جان، جوان می گردد از: بی انتهای عاشقی؛قلبِ خانه، بسترِ بستانِ عشق و، دل سَراست!حس به جان می آید از: دستانِ شورانگیزِ شوق؛نای خانه، می سراید چامه ای که: بس رساست!شاعر: زهرا حکیمی بافقی (الف احساس)، برشی از یک غزل....
توان با شوق کوهی را زجا کند فسرده خار نتواند ز پا کند...
از حس ، بالاتر..حتی از عقل ، بالاتر..شوق و صبوری.....
من بهار زندگیم ،آواز چکاوکم ،شُرشُر آبشارم ،نغمه ی بلبلم، غَزل عاشقی هستم که به معشوق نثارش می دارد.روحی هستم بر جان مرده ،صدای تپش قلبی هستم که از احساسات پرشور و شوق خود می تپد، نسیمی هستم که صورت بشاش و همیشه خندان را نوازش می دهد.صدای تلاطم امواج دریایم ، صدای به هم خوردن برگهای سبز درخشان ام ،صدای پایی هستم که نوید خبر خوش را می دهد، همانا زندگی بر تمام کسانی که قلبی پاک و بی آلایش دارند مبارک باد .بهار زندگی انسانهای بی ریا، با صد...
وقتیکه میگویی من دوستت دارمازشوق می گریم چون ابر میبارمبامن قدم بگذار بر درگه حافظتا ازغزلهایش صد واژه بردارماغوش امن خود برروی من واکنغرق نوازش کن غرق تمنا کنیک فال حافظ را بگشا برای منباهر کلام خود هنگامه برپا کن ازعشق تو درمن صدلاله روییدهپیشانی من را شعر تو بوسیدهحافظ به نجوا گفت درخواب وبیداریشیرازچشمم را در چشم تو دیده (چه دلتنگم)...
بهار بود گل به شوقش می رویید آریا ابراهیمی...
تو بخندی و من از شوق بگریم . . ....
تو خندیدی و زمان از شوق اندکی درنگ کرد و بعدها مردمانی او را یلدا خواندند!...
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست...
بهار بود گل به شوق اون می رویید آریا ابراهیمی...
عشق شوقی در نهاد ما نهاد...
ای بودنت همه شوق ...بپیچ بر منبپیچ بر قامت صدساله غمکه دگر ...انتظار بی معنی ست ...رعنا ابراهیمی فرد...
سرمه می کشد خانهچشمان درشت شوق راو می آویزدگوشواره های شکوفه برفی اش راعطر تنت که در می زند...
روز زیبایی است؛روز تولدعاشقانه ات، درقلبممرور می کنم بودنت راکه برای دیدنت، حاضرم ،تا قاف پر بکشم ،تا جوانه ی عشقت، شکوفا شود....وشعری زاده شود...واشکی بغلتد بر گونه ام از شوقاما صد حیف که مخاطب این زمزمه ی عاشقانه در گلستان ناز، جا مانده است ....حجت اله حبیبی...
سخت این نیست که دشمن سر دارت بزندسخت این است که معشوقه کنارت بزندهیچ تا حال شده حرف دلت را بزنی!او به تو تهمت بیجای جسارت بزندهیچ دیدی که کسی آمده باشد از راهبنشیند به دلت دست به غارت بزندهیچ تا حال شده عشق...خودش را ببردآتشی بر همه ی دار و ندارت بزند!آه یعنی به یکی جان بدهی اما اوپای نامت الکی مهر حقارت بزندشوق: یعنی که بخواهی نرود از پیشتدرد: یعنی که فقط حرف اسارت بزندعشق: یعنی که سرت را به فدایش بکنیسوز: ی...
تا تو موهایت را مى بافىمن مى روم حواسم را بیاورمبنشینم و دوباره بدوزمشوق نجیب نگاهم رابه دامن بلند لحظه هاى پر از توچه خوب مانده است و از هنوز عاشقانگى مااین حس یلدایى نرفته است ...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
روی تمام پنجره ها را سفید کرد وقتی به سمت دیدن توباز شد چشمم.آنقدر که نشستم و از شوقپلکم به هم نخورد،حتی خدا هم بعدها فهمیدمن ، با کدامین آرزوهازنده زنده مرد...!جلال پراذرانسفیر اهدای عضو...
انارهای دلخون را چیده اندنارنگی ها، نارنجی شده اندانگشت های تنها، به جیب های تنگ تاریک پناه می برندچترهای پژمرده و خشکدوباره جان می گیرندو شعرهای خاک خوردهدوباره به خط می شوند:غروب به این سو، زل زده استاشک آسمان دم مشک استو پاییز پای رفتن ندارد...بیاتا پاییز را پنجه در پنجه، شانه بر شانه، بوسه بر بوسهبدرقه سازیم...بیاتا اشک های سیاه اسید آسماناین یکی باراشک شوق دیدار باشد...بیاتا در تقویم خاطرات سرد و زرد پاییز...
ذکر لب های من این عمرهمه نام تو بود ؛شوق دیدار تو یک عمر ،همه رویایم ...نویسنده : هلیا ژیان...
تابش نور همون خورشیدی که توی لندن یا شانزلیزه طلوع میکنهو توی آسمون شیکاگو یا وسط پایه های برج ایفل غروب میکنه؛برفای دماوند و سبلان روآب میکنه واز لابلای برگای درختای شمال رد میشه،آبی آسمون و خورشیدی که بهمونزندگی رو هدیه میده برای همه مون یکیه، مهم اینه که با لبخند به شوق طلوعش بیدار شییا با غم و غصه واسه دیدن غروبش منتظر بمونی،گاهی وقتا زندگیتو اوج سختیاش هم میتونه مثل یه لحظه لبخند زیبا و دلنشین باشه... ....
از شوق آمدن به جهان تو بازهمدر آرزوی چیدن یک خوشه گندممرد تبر نشسته به جانم ولی هنوزگل می دهم به یادتو با اینکه هیزمماین چندمین شب است که آواره ی توام؟این چندمین شب است که در خانه ام گمم؟...
به شوقِ بودن تو،نبضِ دل تپیدنی است...
زندگی...شوق ادامه دادن است...نه اشتیاق ِ ...به مقصد رسیدن...
پشت دروازه های شهر دلم ،اتفاقی عجیب افتادهتو به رقص آمدی و می بینم ،در دلم شوق سیب افتاده...
بغل نمی کنیم و خوبیم، بغل نمی شویم و زنده مانده ایم،زنده مانده ایم بدون بوسه، بدون آغوش، بدون عشق...زنده مانده ایم پشت میله های سرد یک حصار نامرئی، حصاری به منزله ی یک طاعون، طاعونی که مانند یک پیچک زرد، گلوی دنیا را فشرده و دست بر نمی دارد.کمتر می خندیم، کمتر ذوق می کنیم، کمتر خیال می بافیم و بیشتر منطقی شده ایم.کافه ها ترسناک شده اند، خیابان ها، کوچه ها، رابطه ها و آدم ها؛ ترسناک شده اند.پنهان شده ایم پشت نقاب ماسک ها و عینک ها و هی...
تو هستی در میان جانم و منز شوق روی تو جان بر میانم...
منم آن عاشق دیوانه که از غایت شوقخم زنجیر تو را بر دل شیدا زده ام ️️️...
روزی تو را خواهم بوسید به یاد اولین دیدار زیر چتر آسمان به نشانی باران تو را در آغوش خواهم کشید و به نشانی چشمانت و چکه های شوق به پای کوبی ما شدن به آغازی نو دوستم خواهی داشت تو را روزی خواهم بوسید...
در دل بینوای منعشق تو چنگ می زندشوق، به اوج می رسدصبر فرود می کند ... ️️️...
وز شوقِ این محالکه دستم به دست توستمن جای راه رفتنپرواز می کنم ️️️...
.در دل بینوای منعشق تو چنگ می زندشوق، به اوج می رسدصبر فرود می کند ......
اسفند من بی لبخند تو️خالی از شوق رسیدن بهار است.!️️️...
برف به شوق️ لب پر خنده ی تو،️رقص کنان می آید ........
برایت رویاهایی آرزو می کنم تمام نشدنیو آرزوهایی پرشورکه از میانشان چندتایی برآورده شود.برایت آرزو می کنم که دوست داشته باشیآنچه را که باید دوست بداریو فراموش کنیآنچه را که باید فراموش کنی.برایت شوق آرزو می کنم. آرامش آرزو می کنم.برایت آرزو می کنم که با آواز پرندگان بیدار شویو با خنده ی کودکان.برایت آرزو می کنم دوام بیاوریدر رکود، بی تفاوتی و ناپاکی روزگار.بخصوص برایت آرزو می کنم که خودت باشی....
از تنگ غروب آمده تا صبح نشسته ستشوق تو در آغوشم و درد تو به جانم...
دلم برای "تو" تنگ استبرای باران...برای گام برداشتن در خیابانخسته ام از اسارتاز قرنطینه...خسته ام ازین دقایق بیجاندلم آزادی می خواهدشوق می خواهدزندگی می خواهد.!...
و من ز کینه ی گذشته هاو شوق روزهای پیش روهنوز زنده مانده امبه فکر انتقام از گذشته ای سیاهبه فکر انتقام از زمانه ای تباه...
امیدوارم با رسیدن سیزده بدر و جمع شدن سفره ی هفت سینقرآنش نگهدارتآینه اش روشنایی زندگی اتسبزیش طراوت و شادابی دلتو ماهی اش شوق ادامه زندگی را به تو هدیه دهد...
به شوق آمدن صبح شب را بیدار ماندمتا زودترازآفتاب به چشمهای تو وارد شومو بی تابانه بگویمامروزبیشترازدیروزدوستت دارم ️️️...
من روز خویش رابا آفتاب روی تو،کز مشرق خیال دمیدهستآغاز میکنم...من با تو مینویسم و میخوانممن با تو راه میروم و حرف میزنموز شوق این محال:که دستم به دست توستمن جای راه رفتن،پرواز میکنم...!...
شوق سفرم هست در اقصای وجودتلب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن......
وز شوقِ این محالکه دستم به دست توستمن جای راه رفتنپرواز میکنم ...️️️...
حالم را که میپرسد، خوب میشوم !اگر در حال سوختن در آتشی باشم، آتشم گلستان میشود! اگر در دل نهنگی باشم، نهنگ تفم میکند روی ساحل! اگر در حال بریدن سرم باشند، وحی میشود چاقو را زمین بگذارند و در آغوشم بکشند!حالم را که میپرسد پلاسکوی درونم تبدیل به پالادیوم میشود! خرابههای بمم تبدیل به چهلستون میشود! صدای نکرهام گوگوش میشود ...ذوق میشوم شوق میشوم، بچهی شاد سرکوچه میشوم، بنز میشوم، پنهلوپه کروز میشوم، عزیز میشوم ......
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق ، مرا خوبترینم کافیست ......