چشم و ابرو و رخ یار چه زیباست ولی من گرفتار لب و فتنه ی یک خال شدم
چون بره ای ست گم شده در پیچ گردنه خالی که روی گردن تو جا گرفته است
مرهمِ جانِ خستگان ، لعلِ حیات بخشِ تو ... دامِ دلِ شکستگان طرهی دلربای تو ... در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهان کیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت