شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
چشم و ابرو و رخ یار چه زیباست ولیمن گرفتار لب و فتنه ی یک خال شدم...
چون بره ای ست گم شده در پیچ گردنهخالی که روی گردن تو جا گرفته است...
مرهمِ جانِ خستگان ، لعلِ حیات بخشِ تو ...دامِ دلِ شکستگان طرهی دلربای تو ...در سر زلف و خال تو رفت دل همه جهانکیست که نیست در جهان عاشق و مبتلای تو...
همان بازی کنم با زُلف و خالت که با مَن میکند هر شب خیالت...