من؛ همان قارقارِ سوزناکِ کلاغم، بر بلندایِ کاجی خسته حالِ دل را که می داند، جُز کلاغِ کهنسالِ سرگشته ای بنشسته بر بلندایِ کاجی فرتوت، در شهری لُخت و عور و بوران زده؛ با چشمانی که دو دو می زنند در پیِ میوه یِ نورَسِ کاجی که دستِ باد با...
میدونی تلخ ترین درد چیه ...؟ ...تو بخوای ... اونم بخواد اما دنیا نخواد...