پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
زخواب نازِ هستی غافلم لیک اینقَدَر دانمکه هر کس می برد نام تو من بیدار می گردم...
نام تو همان است که وقتی می آید دست و دلم را می لرزاند...
هرروز از لبانمنام تو می چکد تو هنوز در انتهای دالانِنیامدنقدم میزنی...
آنقدر نام تودرخاطره ام سبزاست کههزاران پائیزنمیتواندبرگی ازخاطرات باتورا پژمرده کند....
عاشقتم انقدر که شک ندارم ...جای اذان نام تو را در گوشم خوانده اند...
سراسر نام ها را گشته امو نام تورا پنهان کردم....میدانم شبی تاریک در پی استو من به چراغ نامت محتاجم......