هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس زانسان شده ام بی سر و سامان که مپرس
بیا که حالِ پریشان من چه پی در پی شبیه زلف تو در باد، "شانه" می خواهد
در جهانی که پریشان شده گر آرامم تار و پود ِ دلم از مهرِ تو پیوسته هنوز..
من بی تو پریشان و تو انگار نه انگار!
ظاهر آراسته ام در هوس وصل، ولی من پریشان تر از آنم که تو می پنداری
مثل گیسویی که باد آن را پریشان می کند هر دلی را روزگاری عشق ویران می کند
برقص اِی بادِ پاییزی برقصو مو پریشان کن لباس ِ سرخ ِ ابریشم تن ِ سردِ خیابان کن...
تو همان دلبر معروف دلم باش منم آن دلداده مجنون و پریشان
هستم ز غمش چنان پریشان که مپرس...