پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
اوج دلتنگی زمانیست ک دل بی تاب است و طاقت دلتنگی کم ...قهوه ای تلخ مینوشی ..بغض گرفته در گلویت را قورت می دهی..از پنجره اتاقت باران را تماشا میکنی..خودت را در تنهایی خویش ب یاد او بغل میکنی..ارام پلک های خیس شده از قطره اشکت را پاک میکنی..ب چشمان به انتظار نشسته ات می گویی من عمرم ب انتظارش رفته است هر چند میدانستم اینده بی ثمر است...ارام گریه کن چشمان من ،ب کدامین وفایش چنین دلتنگی......
گر چه با دوری ی ِ او زندگیم نیست، ولییاد او می دمدم جان به رگ و پوست هنوز...
چه جمله غریبیست: فراموشت میکنم ...وقتی خودت میدانی که تا آخر عمرتبا یاد او زندگی میکنی!.....