زآسمان دل برآ ماها ! و شب را روز کن تا نگوید شبرُوی کِامشب شب مهتاب نیست شب بخیر
تو را در دلبری دستی تمام است تمام است و تمام است و تمام است بجز با روی خوبت عشقبازی حرام است و حرام است و حرام است
من از عالم تو را تنها گزیدم روا داری که من غمگین نشینم...
هر طایفه با قومی خویشی و نسب دارد من با غم عشق تو خویشی و نسب دارم
هزار آتش و دود و غم ست و ... نامش عشق هزار درد و دریغ و بلا و ... نامش یار
صفتِ چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی شب بخیر
آنکه بی یار کند، یار شود ، یار تویی... آنکه دل داده شود دل ببرد ، باز تویی...!
خوش خرامان میروی ای جان جان بیمن مرو ای حیات دوستان در بوستان بیمن مرو شب ز نور ماه روی خویش را بیند سپید من شبم تو ماه من بر آسمان بیمن مرو
بیا ساقی بزن سازی برقصانم! چونان چرخی! بگردانم سرم غوغاست. بفهمانم! دلم شیداست .مرنجانم
شرح این , از سینه بیرون می جهد لیک می ترسم که نومیدی دهد. نی مشو نومید, خود را شاد کن پیش آن فریادرس , فریاد کن.
خوش میروی در جان من خوش میکنی درمان من ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهر دار من ...!
هر کسی را همدم غمها و تنهایی مدان سایه هم راهِ تو میآید ولی همراه نیست...
بیا بیا که شدم در غم تو سودایی درآ درآ که به جان آمدم ز تنهایی
دیگرانت عشق میخوانند و من سلطان عشق ای تو بالاتر ز وهم این و آن بیمن مرو
ای مونس روزگار چونی بی من ای همدم غمگسار چونی بی من من با رخ چون خزان خرابم بیتو تو با رخ چون بهار چونی بی من
ای ڪه مسجد میروی بهر سجود... سربجنبد،دل نجنبد،این چه سود...!!؟
پرسید یکی که عاشقی چیست؟ گفتم که چو ما شوی بدانی..!