از پنجره به شانس خیره شده بود، از خیابان بغلی گذر می کرد! دلش خواست که با او رفیق شود. از پنجره دور شد. روز و شبش را به یاد آورد! هفته ای ۴۵ ساعت کارکردنش برای دیگران، ۲۶ ساعت کار کردن برای رویاهایش! کمی بیشتر فکر کرد اما ساعتی برای سرگرمی هایش نیافت. به سمت پنجره برگشت، دیگر او را ندید. به دستان خالی اش خیره شد و به آنچه در حال ساختنش بود فکر کرد. فکر کرد که چگونه به تنهایی بر روی پاهای خود ایستاده است!
ZibaMatn.IR