گاهی معادل درد واژه ای پیدانمیشود جز عمق همان درد .
دلم سوخت برای آن پستچی که ساعتها زیر باران بدون چتر ایستاده بود بهمراه نامه ای در جیب سمت چپ پیراهن منتظربرای ابراز علاقه .باران بی وقفه آمد وتو نیامدی! حتی اگر می آمدی هم ، جوهر پخش شده کاغذ؛ ناخوانا کرده بود نامه مخفی شده در جیبش را . این را از لکه آبی روی پیراهنش میشد فهمید.
هرچندمحتویات نامه از اشکهای زیر باران پستچی عاشق مشخص بود...
ZibaMatn.IR