متن رضا کهنسال آستانی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات رضا کهنسال آستانی
مگر فرقی میکند در نقشه جغرافیای ذِهنم ، در کدام نقطه شَهر خیالم زندگی میکنی!؟!
وقتی مُغول وار تصرف کرده ای تمام کشور وجودم را ...
ای مرگ بیا برای بُردَنم آماده مُردَنم
بیا بدون مامور ...
به گمانم شرم حضور دارد عزرائیل ؛ بواسطه نزیسته هایم !؟!
روزگاری شاعری میکردم و آواز عشق سر میدادم در دفتر کوچه ای که قدومت موسیقی ای بود ، روی شعر سُرائیدِه و آواز درحال خواندنم.
ولی طوفان تقدیر تمام نُت های این موسیقی دلنشین را ؛ نُت به نُتِ دوست داشتن را باخود بُرد جز نُت حَسرت ...
هرشب در حجله یادش به وصلش میرسم!
لب برلب خاطراتش میگذارم!
ازاین هم آغوشی سراپا لذتم تا سحرگاه !
اما ؛ آه از نطفه عقیم عشقی که حاصلی نداشت تمام اینسالها ...!؟!
بوقت گذر از کوچه ای که خانه پدری م در آن است هنوز صدای آشنایی می شنوم همراه با گلایه ای که از در ودیوار و بامش چکه میکند از شیطنت بی حد وحصر کودکی بازیگوش و عشقی که درپس آن شکایت میتراود ، آنهم بواسطه حضور مادری که هنوز...
درمقابلش نشست در سکوت کامل ومن نظاره گر بودم این صحنه را،
ازدومصرع چشمانش شاه بیتی سرود،
بدون کاغذ وقلم وحتی آوردن کلمه ای به زبان ...
ولی من به وضوح دوستت دارم را لمس کردم در تک بیت سُرائیده چشمانش !!!
کلمات ذهنم دیگر تن به تولد هیچ شعر عاشقانه ای ندادند در دفتر زندگیم ! وقتی دیدند در کنعان وجودم یعقوب دلم به سوگ نشست درفراق یوسفش ؛ به جرم گناه فرزندانش .
ای کاش کور میشدم...
نمیدانم چرا همیشه عُمر زمان ، زود تمام میشود
درست وقتی که باید
حرف مهمی بشنویم ویا
حرف مهمی بزنیم !؟
وسخن همیشه عقیم می ماند.
انگارهیچوقت در دهان قرار به تولد کلمات به وقتش نیست.
همیشه یا نارسن یا فلج...
از روز مَحشر نترسانید کسی را که سالهاست به هیچ صراطی مستقیم نیست حَمدش بوقت نماز.
جز ؛ رو به قبله او.
من کافرچشمانش شدم.
بهشت ارزانی شما !!!
برای وصالش ، جهنم را خریدارم .
فقط بگوئید چند...
در شهر جار بزنید
که عاشقانه هایم
مرز نمی شناسد
از طلوع چشمانش در شرقی ترین نقطه تا غروب شانه کرده موهایش در مغربی ترین نقطه قلبم سرزمین اوست. من برای حفظ این خاک آماده جَنگم...
به رقیبان بگوئید صلحی در کار نیست مگر آنکه با پرچم مشکی از خاک...
پنجره دلت را رو به قبله بازکن ؛ نسیم دلنشین خداوند همین حوالی ست تا سیما ی زندگی ت را نوازش دهد.
چقدر نگاه
چقدر پُریم از صدا وخالی از سخن...
اینجا دزدها راست میگویند!؟
درسکوت مصلحت اندیشان
یقین در ایران زندگی میکنم اما نمیدانم چرا غزه کرده ای ساحل زیبای دریای مدیترانه عشقمان را ...
کاش هم مرز مصریِ دلت بودم نه مرز اسرائیلی ش.
شده ام فلسطین بی پناه...
وقتی آخرین گلوله خشابش؛ خداحافظ برای همیشه را شلیک کرد تازه فهمیدم دوستت دارمش ، مشقی بود!!!
ومن سالها بعد هنوز درحال جمع کردن محتویات مغزم در پس آخرین شلیک از حافظه زمان هستم.
نشد تو در کنارم باشی و گُلی روی سینه ام و شد تو بالای سرم باشی و گلوله ای در سینه ام ؛ امان از دردی که مرا به جَنگ فرستاد.
من کُشته خاطر توام نه خاک وطن...
چه جنگی ست در سَرم ...
صدا ، صدای شلیک گلوله اسلحه شکاری یا جنگی نیست.
صدا ، صدای شلیک گلوله کلمات است که از تپانچه دهانت خارج شده وهنوز گوشم سوت میکشد...!
پای کلمات، زنجیر به خاطرات ،
کاغذ درگیر فتحه و ضمه بودنت و نبودنت.
اینگونه شد که از زبان قلم
آیه ها ی مقدس یادت تلاوت شد.
پرنده یادت هرروز روی لبه پنجره ذهنم می نشیند وازپشت شیشه به من زل می زند ؛ پنجره را که باز میکنم برای دعو ت، پرواز میکند ولابلای ابرها ی خاکستری خاطرات ناپدید می شود...!؟
گاهی دیدار قلم وکاغذ در کافه خاطرات فقط آتش زدن جنگل است .
قهوه ات را بنو ش؛ اینجا سیگار غدغن است ...
فکرش را بکن
درد است توبنویسی و دیگران عاشق شوند وتو همچنان درامتداد زیباترین ابیات پای رسیدنت لنگ باشد.
شاید خواندم را بلد نیستم...