داستان من و چشمان تو، داستان پسرکی ست که هر روز غروب پشت شیشه دوچرخه فروشی می نشیند و از پشت شیشه دوچرخه ای را می بیند که سال ها برای خودش بود ...!
با آن دوچرخه تمام کوچه های شهر را می گشت، از کنار رودخانه آواز کنان عبور می کرد، سربالایی ها را با همه ی قدرت رکاب میزد و در سرپایینی ها، دستانش را باز می کرد، از میان سروها و کاج ها می گذشت و بلند بلند می خندید ...
داستان من و چشمان تو ، داستان آن پسرک و دوچرخه است ... پسرکی که حالا پشت شیشه دوچرخه فروشی در خیالش رکاب می زند !
می خندد ، رکاب می زند
می گرید ، رکاب می زند
رکاب می زند ...
عطر چشمان او/ روزبه معین
ZibaMatn.IR