مردی می گفت:
قبل از طلوع آفتاب از خانه بیرون می زنم
نیمه های شب با جسمی خسته
بعد از یک روز سخت کاری به خانه می رسم
همسرم را در آغوش می گیریم
فرزندم را می بوسم
و پس از مدت کوتاهی از شدت خستگی
بخواب می روم
و دوباره همان صبح و همان تکرار
اشک دور چشمانش حلقه زد
سرش را سریع پایین انداخت
و زیر لب با صدای لرزان می گفت
من چقدر برای زندگی کردن
وقت کم می آورم :(
اسماعیل دلبری
ZibaMatn.IR