متن اسماعیل دلبری
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات اسماعیل دلبری
به ما که لطفی نداشت این زندگی
یادمان می ماند این گلایه ها
اگر بعد از مرگ فراموشی نگیریم
دردها را قطار کرده ام که بی وقفه ناله کنم
و از اعماق جان فریاد بزنم
عجالتاً وقتش که رسید
این کالبد بی جان را به خاک بسپارید
مابقی کار ؛...
و کدام عشق
سایبانِ غریبِ شب را آزرده است
که عرش را
آکنده از چترِ دلتنگی می کند ؟!
✍️اسماعیل دلبری
برای نفس کشیدن
به اکسیژن نیاز دارم
اما برای دوام آوردن
تمامِ احتیاجم
تویی ❤️
✍️اسماعیل دلبری
من با دلتنگی هایم میانه یِ خوبی ندارم
سلاحِ نبودنت را زمین بگذار
عجالتاً ؛
صَلاح همیشه در این است که بمانی
که دوستت داشته باشم
که دوستم داشته باشی
عشق ؛ اتفاق شگفت انگیزی است
ما این همه راه آمده ایم که با هم
جهانِ دیگری را بسازیم
✍️اسماعیل...
مرداد ؛ مُردد بود و ناکام ماند
ولی عشقِ ناتمام را باید به شهریور سپرد
شهریور ؛ فرشته یِ آتشینی است
که همیشه عطشِ دلتنگی را به جان می خرد
زمانش رسیده است
باید خاکستر باقیمانده از تو را
دوباره شعله ور کنم
✍️اسماعیل دلبری
پنجره ها ؛ آیه هایِ دلتنگی اند
گاهی باز می شوند و آماجِ خاطره می آورند
گاهی بسته می شوند و قفلِ اندوه می زنند،
پنجره هایِ خانه یِ قدیمی ما ؛ هنوز باز است
و مادرم هرزگاهی با نگاهِ دلبرانه
برای پدر ؛ که در گوشه ای از حیاط...
گاهی شبیه ابر ؛ پر از بغض می شوم
گاهی شبیه باران ؛ پر از اشک
گاهی شبیه شب ؛ پر از سکوت
و گاهی شبیه طوفان ؛ آشفته و پریشانم
چقدر خسته ام از این گاهی ها و بی سامانی ها
دلم هوای آفتابی می خواهد
از راه برس...
مردی می گفت:
قبل از طلوع آفتاب از خانه بیرون می زنم
نیمه های شب با جسمی خسته
بعد از یک روز سخت کاری به خانه می رسم
همسرم را در آغوش می گیریم
فرزندم را می بوسم
و پس از مدت کوتاهی از شدت خستگی
بخواب می روم
و...
من مدتهاست که سکوت را بلعیده ام
میان تمام فریاد هایی که می توانند
یک شهر را ویران کنند
اسماعیل دلبری
هیجان انگیز بود
به دنیا آمدیم
شادیِ کودکی هایمان اندک
و رنجِ زندگی بسیار
مسیر سرنوشت هر چه باشد
سهمِ ما از این جهان
منصفانه نبود
اسماعیل دلبری
گاهی دلم میخواهد
شبیه دوره گردها
همین گوشه ی خیابان های شلوغ معرکه ای بگیرم
زنجیر بی علاقگی تو را دور قلبم بپیچانم
و آنقدر به تو فکر کنم که یا قلبم از درد بگیرد
یا از رنج بی تفاوتی تو رها شوم
اما من دلم می خواهد
در این...
مؤذن ؛ اذان بگو
دلتنگی ؛ از آن بگو
واژه ها حالشان کوک است و حال ما
اندکی پریشان
مؤذن ؛ با صدای بلند اذان می گوید
و من آهسته ؛ زیر لب نام تو را صدا میزنم
چه عبادتی می شود
تلفیق این بندگی و عشق
سر به سجده...
فرض اینکه
اصلاً تو دلت نمی خواهد دوستم داشته باشی
پس چرا قلبِ بیشعورِ من
برای دوست داشتنت پافشاری می کند ؟!
یک جای کار می لنگد
یا تو این منِ دیوانه را دوست نداری
یا بی گمان ؛ من دیوانه ام
----------------
اسماعیل دلبری
بی رویِ تو چای از دهن افتاد فدایِ نظرت
می شود چشم بگشایی و کمی قند دهی
اسماعیل دلبری
صبح بخیر 🌞
هر شب
اَجرِ بی مهریِ تو را
با تیممِ اشک هایم تجدید میکنم
دو رکعت نمازِ دلتنگی می خوانم
یٰا رَبْ، لا تَتْرُکُنٖی وَحدٖی
(خدایا ، مرا به حالِ خود رها مَکن)
اسماعیل دلبری
هرچه من بذرِ فراموشی بکارم
آنچه می روید تویی🌱
نقص از دانه و از زرع که نیست
فطرتِ خاکِ وجودم
همه از هستیِ توست
اسماعیل دلبری
باورت می شود ؟!
ما هم روزی قطعه ای ، ردیفی ، شماره ای بنام می زنیم
ما هم روزی می توانیم زمینی بخریم
خانه یِ کوچکی که از کالبدمان پُر می شود
از اجاره و ودیعه های سنگین راحت می شویم
البته نه مجانی و بادآورده
اما باز هم...
نقل کن از من که شعر
سر پناهِ واژه هاست
اسماعیل دلبری
کاش می شد همه بُهتان باشد
همه شب هایی که
بی هوا اولِ شب ؛ شب بخیر میگفتی
و سرت گرم به چشمانِ رقیبی می شد
که زبانم به لالی برسد ؛ تو جانش بودی
من چقدر پرتکرار ؛ غصه ها می خوردم
که شبت را بی درد با دعایِ...
پشتِ پنجره یِ شب
آنقدر پا بلندی می کنم
تا از میانِ ستارگانِ آسمان
از همین دورترها
به چَشمِ بی خوابی هایِ تو برسم
قرارِ ما ،
ساعت هایِ بی خوابیِ تو
پشتِ همین دیوارِ ماه 🌔
اسماعیل دلبری