آخرین باری که زخمی شده بودم
«کرج» با تمامِ خیابان هایش
نتوانست یک جرعه لبخند پیدا کند
برای رفعِ دلمردگی ام!
«تنهایی» گوشتِ زانوهایم را،
می کند و می خورد!
«حسرت» گلویم را گرفته بود!
سایه های فک و فامیل
دورم کِل می کشیدند
و قهقهه شان
تا «نون» پایان استخوان هایم نفوذ می کرد!
کات! عالی بود سیامک جان!
ولی...
ناشر، ویراستار، طراح جلد،
حتی مخاطبانم
نمی دانند
که هنوز
قبل از پلِ «چهارراه طالقانی»
روحم
تا مرا می بیند
فرار می کند...
خوب می شناسمش!
«سیامک عشقعلی»
ZibaMatn.IR