غمزه ای از چشم مستش برده از دل ها قرار
از نگاهش می تراود نیش زهر و زهرمار
حسن او بی رحم و دل بر، همچو آتش در دلم
می گدازد در دلم این شوق و شور بی قرار
ساده لوحی بین که می خواهم شکار دل شود
حلقه چشمانش که با دام آورد دل فکار
آتشین رویی که من در زلف او دل بسته ام
شانه اش سازد ز چوبین، پنجه ای دل فشار
پنجه مژگان گیرایی که من دیدم ازو
زر دست افشار سازد بیضه چون زهرمار
آتش گل گر به این دستور گردد شعله ور
سرمه سازد در گلوی بلبلان بی قرار
عشق او در دل زبانه می کشد همچون شرار
می فشاند بر دل من زخم های بی شمار
هر که در کارش نهد دل، عشق او در دل نشاند
می کشد از دل برون هر غم و هر درد و بار
گرچه دل در بند او دارم، ولی دل شادمان
در هوایش می پرم، همچون پرنده در بهار
در غم عشقش اسیرم، لیک دل آرام نیست
می زند بر جان من هر لحظه زهر و زهرمار
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR