چشم حیران ساخت رویش خط مشک اندود را
آه ازین آتش که در زنجیر دارد دود را
دل به زنجیرش گرفتار، همچو ماهی در قفس
می کشد بر جان من زنجیر زلف سود را
نازک اندامش چو بیداری درون خواب شب
می زند بر قلب من تیر غم فرسود را
خنده اش چون نقره ای بر روی آبی دریا
می برد از دیده ام آرامش موجود را
در خیالش می تپد دل، در میان موج خون
می نوازد بر سرم زلفش نسیم و رود را
نور ماه از پشت پرده، همچو عشقی در خفا
می گشاید بر من این شب های غم آلود را
با نگاهش می زند بر قلب من تیر وفا
می کشد بر جانم این زهر و غم نابود را
در خیالش می پروردم، چون گلی در باغ دل
می پذیرم بر سرم این عشق بی حد و حدود را
چشم او چون آفتاب است بر دل تاریک من
می برد از جان من این درد و غم موجود را
باز می گردد به سوی من، چو مهری در غروب
می زند بر قلب من این عشق بی نقض و عود را
در خیالش می نویسم، شعرهایی از غزل
می کشم بر دفتر دل این قلم، مسعود را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR