در غبار روزگار، گم کرده ام تصویر را
با خیال آرزو، پیموده ام زنجیر را
در شبان سرد و تار، آتش به جان افروختم
تا بسوزد در دلم، سرمای این تقدیر را
چون صدف در موج ها، دریا به دل آموختم
گوهر اندیشه را، بر دوش این تطهیر را
در میان سایه ها، خورشید را پنهان کنم
تا ببینم در سکوت، راز دل پذیر را
با نگاه عشق او، در باغ دل گم کرده ام
چون نسیمی در بهار، بوی گل پذیر را
در هجوم بادها، آرامشی پیدا کنم
تا ببندم بر دلش، بند این زنجیر را
در میان کوه ها، فریادها خاموش شد
چون نسیمی در دلم، برداشتم تأخیر را
در سراب آرزو، تصویر او پیدا کنم
چون سرابی در دلم، نوشیده ام اکسیر را
در دل شب های تار، ماه به دل افشانده ام
تا ببینم در سکوت، نور این تطهیر را
در غزل خوانی عشق، شعر به دل آموختم
تا بسازم با کلام، لحظه های شیر را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR