گرچه دریای دلم موج غم انگیخته است
عشق در ساحل این سینه گهر ریخته است
شب که مهتاب به رخسار تو می بازد رنگ
ماه از شرم رخت در افق آویخته است
آتش عشق تو در جان من افتاده چنان
که ز خاکسترم آتش به فلک ریخته است
هر نفس بوی تو از زلف پریشان آید
گویی از مشک ختن باد سحر بیخته است
چشم مستت که به یک غمزه جهانی بربود
فتنه ای تازه به هر گوشه برانگیخته است
لعل لب های تو با خنده شکر می بارد
گویی از قند و عسل چشمه ای انگیخته است
تیر مژگان تو بر سینه عاشق چه زند
که دل صد صخره از آن ناوک بگریخته است
شعله عشق تو در خرمن هستی ام زد
وز وجودم به جز از عشق چه بگریخته است
در شب هجر تو ای ماه، ستاره شمرم
تا سحر دیده من اشک فرو ریخته است
بس که از یاد لبت باده به جام افکندم
می ز جام و دل من در قدح آمیخته است
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR