دل را به کمند زلف جانان بستم
در دام غمش هزار دستان بستم
از چشم سیاهش آب حیوان جستم
بر لعل لبش عهد فراوان بستم
در گلشن رخ، غنچه خندانش را
با اشک روان، شبنم باران بستم
از تار نگاه او به مژگان پیوند
وز تاب دلم، رشته به جان بستم
در خلوت شب، نقش رخش را صد بار
بر پرده چشم خویش پنهان بستم
از باده عشق، جام لبریزم کرد
من نیز به ساقی، عهد و پیمان بستم
در کوی خیالش، خیمه برپا کردم
بر قامت سرو او، گریبان بستم
از شور جنون، زنجیر بر پا نهادم
بر گردن دل، طوق هجران بستم
در مکتب عشق، درس حیرت آموخت
من نیز قلم بر دفتر جان بستم
این راه پر از خار غم و درد و بلاست
اما به امید وصل، دل بر آن بستم
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR