چون شمع سوختم به هوای تو شب به شب
در آتش غمت نشدم یک نفس طلب
دل را به زلف پیچ تو دادم، چه غم ز دام
صیاد عشق را نبود حاجت کمند و شب
از چشم مست تو همه مستان گرفته اند
آن جام ناب را که کند عقل را سلب
در کوی عشق، زاهد خودبین چه می کند؟
این راه را نمی رود آن کس که هست عجب
بر خاک کوی یار نهادم سر نیاز
تا بوسه ای زنم به در دوست هر شب
از گریه های من، گل رخسار تو شکفت
باران عشق کرد چمن را پر از طرب
در بزم وصل، ساقی مه رو به ناز گفت:
جان را فدای آن که کند جام را لبالب
چون ذره ای به گرد رخت می شوم روان
خورشید حسن توست مرا مایه ی ادب
دیوانه وار می دوم اندر پی خیال
گویی که می رود ز کفم سایه ی حجب
ای عشق، تا ابد به دلم تاج می نهی
زان رو که کرده ام به تو تسلیم جان و قلب
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR