چشم مستت می کشد در بند زلف تار را
عطر گیسویت رباید هوش هشیار را
گل به رخسارت نهاده داغ رشک لاله ها
می برد از خویش بلبل، نغمه ی گلزار را
آب حیوان در لبت پنهان شده، ای نوش لب
تشنه ام، بگشا دهان و بخش کن این کار را
ماه رویت آتش افکنده به جان پروانه ها
شمع رخسارت فروزان کرده این بازار را
قامتت سرو روان، چشمت غزال تیزپا
صید کردی با دو ابرو این دل بیمار را
زلف پرچینت گره در کار عالم می زند
می گشاید با نگاهی مشکل دشوار را
لعل لبهایت شراب ناب را شرمنده کرد
مست کردی با تبسم جمع هشیار را
چشم جادویت فسون ریزد به جان عاشقان
می رباید با نگاهی عقل و هم پندار را
حسن بی همتای تو آشوب در دلها فکند
برده از کف اختیار این عاشق ناچار را
عشق تو آتش زده در خرمن هستی من
سوختم، اما نمی خواهم من این آزار را
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR