چشم مستت شیشه ی هستی به سنگ افکنده است
عقل را در بزم عشقت پای در بند آمده است
آتش رخسار تو در سینه ام افروخته
شمع جان از شعله ی رویت سراپا خنده است
زلف پرچینت به دام افکنده صد صیاد را
دل اسیر حلقه ی موی تو چون پرنده است
لعل لب را تا گشودی، غنچه در خون غوطه خورد
گل ز شرم روی تو در خویش واپیچنده است
ناوک مژگان تو بر سینه ها خط می کشد
تیر آهت بر دل عشاق تا افکنده است
چشم بیمارت طبیبی کرده درمان ناپذیر
زخم هجرانت به جان عاشقان پاینده است
آب حیوان در لب لعل تو پنهان گشته است
خضر را کوی تو اکنون منزل و آینده است
موج خون از دیده جاری شد چو یادت تازه شد
بحر اشکم از غمت هر دم به طوفان زنده است
آسمان از ماه رویت مهر را پنهان نمود
مِهر تو در سینه ی خورشید تابنده است
عشق تو در جان من چون شعله ای افروخته
وین دل سوزان ز هجرت دائماً سوزنده است
مهدی غلامعلی شاهی
ZibaMatn.IR