من شاعرم از دیدگان ناز میترسم
از لیلی و از مهوش و مهناز میترسم
در کوی و برزن های این شهر پر از مامور
از عابران چون افسر و سرباز میترسم
از بس که از تاب طناب دار میترسم
از ارتفاع و لذت پرواز میترسم
تا کی روم سوی خطر شبگرد و بی مقصد
از رفتن و این جادهء پر راز میترسم
قانع شدم بر لقمه نانی در هوای خویش
چون از خوراک و از کباب غاز میترسم
بس نیست دیگر این همه تمثال های من
دیگر نگویم چون من از آواز میترسم
بی خانمان و بیکس و بیحال و بی عارم
لعنت به تو ای زندگی که باز میترسم
دیوانه ای ویرانه ام در انتهای کار
از عشق ، از تکرار ، از آغاز میترسم
هر شب به هر عنوان نگاهم سوی اشعاریست
امشب من از این شعر و از این فاز میترسم .
امیدامام وردی 🌙 ماهان
ZibaMatn.IR